۲۰ آذر ۱۳۸۶

زنجیر


بـــرای جـــان هــــایــی کــــه در زنــــدان مــــی پـــــژمــــرنـــد
زنـجیــــر ارجمـنـــد کــلامــی ست *ـ



آرام باد خسته گذر کرد
پر زد پرندهء خواب
از بام ِ چشم ِ من
من در فضای آینه پرواز را تماشا کردم
من خواب را تماشا کردم
بانگ خروس برخاست
چون شعله ای کجاوهء رؤیایم لرزید
و پلک ها .....ـ

تصویر گنگ خواب گذشت ازبرابرم
یاد پرنده باردگر بال و پر گشود
آزاد در برابر چشمانم.ـ

بوی پرنده شاد ترین رؤیاست
وقتی بر آستانهء آبی ها
شال ِ حریر افشانش را
برشانهء نسیم
به خورشید می سپارد.ـ
بوی پرنده وسعت دریاست
وقتی که آسمان
در قطرهء زجاجی چشمان کوچکش
شهریست بی حصار.ـ

وبال
بال پروازش
(این تار جان و پودِ رهایی)
وقتی بهار را به زمستان
چون شاخهء شکوفه
به سوغات می برد.ـ
پرواز
این مرزناشناس ،ـ
این مرتد
زیباست آن زمان
کز هر حصار می گذرد
از آفتاب
از تندر
وقتی که ابر
شوق بهاران دارد
یا روح ِ سبزه
چشم به باران دارد
و بر سریر خاک
جان ِ گیاه تشنهء آواز قطره هاست .ـ

باری پرواز
نور و نوید و پیک و پیام ِ سرور و شور
در سرزمین ایده و آمال
در عرصه های خواستنی های دوردست
پر می زد از برابر چشمانم.ـ

و باز
این بار نیز بانگ خروس برخاست
و من در آستانهء نیلی نگاه می کردم
در امتداد پنجره شب را
در پنج پرده می دیدم
هر یک در امتداد پردهء پیشین.ـ

بند
این قرارگاه اسارت
این سرزمین نرده و زنجیر
زنجیر جور و زور
در پای شوق و شور
در پای جستجوی رهایی
در آرزوی رَستن و جَستن به سوی نور.ـ

بند
این بنای تلخی بیداد
بند این سیاهی بنیاد
بر جای همچنان باقی بود
شب همچنان اسارتگاه
شوق از عطش درآتش و غم ساقی بود.ـ

زنجیر دست و پای مرا
این بار نیز
درخود فشرد
این بار نیز جان مرا آزرد

زنجیر ... آه زنجیر
زنجیر ، ارجمند کلامی ست

زنجیر من به پای من است اما
من رهرو کرانهء جوبارانم
من ابرم ، من بارانم
دیدار آشنای گیاه سیاوشان زیباست
زیباست داغ لاله
در گرمتاب چتر درخشان آفتاب.ـ

زنجیرارجمند کلامی ست
نامی ست جان ِ شیدایی را
شیدایی رهایی را
زنجیر
در عین پاسداری ظلمت
میعادگاه لحظهء دیدار روشنی ست.ـ

زنجیر
این دانه های سرخ تظلم را
دربستر اسارت
در هربند
راز نهفته ای ست به هر دانه
پیش سکوت ِخستهء روزانه های تلخ
یا پشت گریه های شبانه
زنجیر آتشی ست نهانی
پنهان میان تودهء خاکسترسیاه
چون آفتاب شور جوانی.ـ

زنجیر ارجمند کلامی ست...ـ

و بازهم...ـ
بانگ خروس آمد

هرشب میان لحظهء معلومی
این نغمه ساز می شود
و ز دوردست ها
هردم شنیده می شود این آواز
بانگ خروس
و سوزشی غریب به هر چشمی در بند.ـ

و شب در امتداد ظلمت خون آلودش جاری
تا ابتدای نور
تا اهتزاز رایت خورشید است.ـ

رنجیر
می پذیرد زنگ
و در هوای بستهء ابر آگین
آن سوی بند ها
باران در آستانهء باریدن
و رودخانه بستر پیوند جوی هاست

زنجیر
می پذیرد زنگ
و باد بیقرار
پیغام سیل را
در گوش ِ آهنین قفس هامان
تکرار می کند
و در هوای بستهء آن سوی بندها
هرچیز
هرچه
درهرجا
پیوسته در مسیل ِ زمان جاری ست
هرچیز
هرچه
در هرجا
جاری ست در مسیل ِ زمان ...... ...
ـ ............ــ ........................
ـ... پاریس ، 22.11.1359ـ
........

ـ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*
ضمن گشت وگذاری که این روز ها در بعضی اوراق پراکندهء پیشین خود داشتم

، این شعر را یافتم . محصول سال 1359 است و اکنون با جزیی دستکاری برای

نخستین بار منتشر می شود.ـ
ـ ............. .............
م.س ، پاریس 5.12.2007