باز هم بویهء محال ، مرا
ندهد لحظه ای مجال ، مرا
می کِشد بسته دست و دست آموز
سوی دروازهء خیال مرا
باز هم آرزوی طوفانی ست
در سر ِاصله و نهال مرا
لرزه می افکنـَد به شاخهء تر
می کـَند همچو سیب ِکال مرا
می برَد گِـرد وار ِ صحرا گرد
تا سر ِ کوچهء زوال مرا
دوَران در سر است و خون در دل
اینچنین است روز و حال مرا
نه سبُک می پرَم به سوی هوا
نه به خاک است اتـّصـال مرا
ابر می خواندَم که زی من پر
باد، بشکسته پرّ و بال مرا
مگر البرز آورد مدَد از
پر سیمرغ ِ پور زال مرا