۰۹ دی ۱۳۹۰

سخنی با سایه





سـخـنـی با ســایــه
1
امشبت نیست قصد دیدارم
 گرچه  من چشم در رهت دارم
گوشه ء شب کنار تنهایی
می نشینم ولی نمی آیی
سایه ات را گذر  نمی بینم
روی دیوار ،  در نمی بینم
سایه ات پیش دوستداران است
محو مهتاب و زیر باران است
ما ولی سقف کوتهی داریم
سوی بن بست خود رهی داریم
بهر یک سایه در تب و تابیم
سر به دیوار خویش می سابیم
گرچه دائم غم است همدم ما
تو نیایی فزون شود غم ما
تو نیایی به رنج خویش دریم
از هنرهای خویش بی خبریم
سایه ات را بگو گذارکند
لحظه ای فسخ انتظار کند
سایه ات را بگو پیام  آرد
تا دل ما بدو قوام آرد
سایه ات را  بگو شبی ست دراز
که ترا سایه باز برده نیاز
گذر آور که خواب ازوست دریغ
مکن از وی  گذار دوست دریغ

2
دوش با سایه ات سخنها بود
تب و تابی شبیه رؤیا بود
تو نبودی و انتظارت بود
صوت و تصویر یادگارت بود
با خیالت هزار گونه سخن
بر زبان داشت ، جان خستهء من
چون فضایی که در زمان می سوخت 
چشم در خواب بی امان می سوخت
لیک بروی نهیب می زد دل
که به دشمن رها مکن منزل
که دو مژگان به روی هم مگذار
تا نیفتاده سایه بر دیوار
تانکرده ست رهگذار گذر
نرسیده ست از آن دیار خبر
تا ازین سو نظر نیفکنده ست
رقمی مختصر نیفکنده ست
چشم و دل در جدال خود بودند
غرقه در قیل و قال خود بودند
سایه اما نداشت قصد گذار
بر سر خفته و دل بیدار
اینچنین بین خواب و بیداری
گفته شد حرفهای تکراری

29.3.2010
م.سحر


هیچ نظری موجود نیست: