۲۵ بهمن ۱۳۹۰
الله ُ اکبر گفتن
شعری در بارۀ «اللُه اکبر» گفتن
ازین«بیداری»ات، ای«خفتهء چند»ـ
چنان صید ِ غمم ، کز خفتن
ِ تو
به رنجم آنچنان از خامُشی
هات
کزین « الله ُاکبر » گفتن
ِ تو ! ـ
نمی دانم چه در اندیشه داری
که با «اللهُ اکبر» می خروشی؟
چه نقصی دارد آزادی که آنرا
به الله و به اکبر می فروشی ؟
بر آزادی زبانت را که بسته ست
مگر این واژه با جانت قرین نیست ؟
مگر زنجیر باف و قلعه بانت
به خاک میهن ، استبدادِ دین نیست؟
مگر خون جوانان تو صد سال
نثار راه آزادی نبوده ست؟
نمی بینی که خون می جوشد از خاک ؟
نمی بینی که رگهاشان گشودست؟
مگر ساطور در دست خداگوی
مگر قصابِ تو ، مرد ِ خدا نیست؟
مگر چشم تو بر دیدار بسته ست ؟
مگر گوشت به گفتار آشنا نیست؟
غرامت را چه باید داد زین بیش
که تزویرت به دل کاری نباشد؟
چه باید کرد تا اینگونه بر خاک
ز دلها سیل خون جاری نباشد؟
چه باید کرد تا از دشمن خویش
شناسی باز یکدم دوستان را؟
که نسپاری به دزدان تبرزن
چنین آسوده باغ و بوستان را؟
نمی بینی ددان بر
سرزمینت
خدا را جانی و جلاد
کردند؟
زمنبر آتش دوزخ
ستاندند
به مسجد سجده بر
بیداد کردند؟
بگو ای غرقه در وحشت
، چه بوده ست
ازین اللهُ اکبر
گفتنت سود؟
به جز تاریکی و جهل
و چپاول؟
دل صدپاره و زخم
نمکسود ؟
م.سحر
14.2.2011
..................................................................................... ...
* ـ غم این خفتهء چند
خواب در چشم ترم می شکند
نیمایوشیج
.............................................
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر