۰۶ تیر ۱۳۹۱

آزادی ، دین ، پرواز ، قفس ، زندگی، مرگ ، شادی ، غم.... ـ


  سی وچهار رباعی دربارهء آزادی



آزادی ، دین ، پرواز ، قفس ، زندگی،  مرگ ،
 شادی ، غم....           
                                                                                                                               

صف کارزار

آزادی و دین کنارِ هم ننشینند
آزاد و به اختیار ِ هم ننشینند
روزی اگر این دو نزدِ هم بنشستند
جز در صفِ کارزار هم ننشینند

آتش و آب

آزادی و دین آتش و آبند ، آری
زنهار که این دو را یکی ننگاری
آتش به اجاق و آب در دیگ خوشست 
هشدار که دیگ را نگون  نگذاری

ظاهر/ باطن

آزادی و دین دشمن ِ جانند به هم

چون تیر به چّلهء کمانند به هم
در ظاهرِ امر دوستانند  ولی
در باطنِ امر بدگمانند به هم

بذر افشانی

آزادی و دین را نتوان یکدل دید
یا این یک را به دیگری مایل دید
بذری که به یک خاک نروید مفشان
پیش از تو خِرَد فشاند و بی حاصل دید

پرواز و قفس

آزادی را نظر بلند است به دین
هرچند که دین بر او ندارد جز کین
آن ، پرواز است و این ، قفس ، خود زانروست
کان را نتوان پناه دادن در این !

بارکش غول

گر در دل شب چراغ ِ تابان گردی
ور پیر ِ خِرَدوَرز ِ خیابان گردی
آزادی را به دین اگر بند  زنی
خود ، بارکشِ غولِ بیابان گردی

راه دوزخ

ای اهل جهان  که  آرمانی دارید ؛
در قافله ، یک تنید ،  یا بسیارید
با شوقِ بهشت ، راهِ دوزخ پویند
زنهار، عنان به اهلِ دین نسپارید

کابوس و سراب

افسار به اهلِ دین مده ، غم با اوست
کابوس و سراب ِ هردو عالم با اوست
هم حُجره فروشی ی  بهشت  آموزد
هم شوقِ  ریاستِ  جهنم   با اوست

قصد سیادت

آزادی ، راه ،  زی سعادت  دارد
دین،  لیک به ذوقِ مرگ عادت دارد
زنهار به اهلِ  دین عنان  نسپاری
کاو در دو جهان قصدِ سیادت دارد

زندگی و مرگ

آزادی،  ره  در این جهان  می پوید
دین ، گُم شده را  به آخرت می جوید
این درپی ِ زندگی ست وان در پی مرگ
کِی در ماتم ،  گیاه ِ شادی روید؟

گفتگو

آزادی و دین که های و هویی دارند
هریک زین دو ، راه به سویی دارند
این یک به حیات و آن به مرگ اندیشد
حقا که شگفت  گفتگویی  دارند

چاه

آزادی و دین اگر هواخواه اُفتند
هم پویه،  به سوی مقصدی راه اُفتند ؛
دستی به کمر زنند و گامی  به گذار ؛
زودا به میانِ راه ،  درچاه  اُفتند !

فرو کاستن

آزادی را اگر ز دین خواسته ای
بزمی به هوای قدرت آراسته ای
دین را به دکان نهاده ای بهرِ فروش
آزادی را به دین فروکاسته ای !

شادی و غم

با دین مسپار دستِ  آزادی  را
این حقِّ طبیعی و خدادادی را
کاین ، شادی زندگی ست ، وان وادی ِ غم
مگذار که غم تبه کند شادی را

پرنده / قفس

آزادی : یک پرنده ،  دین : یک قفس است
این یک خفقان و آن هوای نَفَس است
این شادی زندگی و آن تلخی ی  مرگ
در خانه اگر کس است، یک حرف بس است

گوهر  و صدف

آزادی را امام و مولا نبوَد
جز گوهرِ آدمی ش مأوا نبوَد
دین اما آید از برون ، خود ،  زانرو
در یک صدف،  این دوگانه را جا نبوَد

مرگ تو یا مرگ خدا

دین ، تاجی و بهرِ اهلِ دین ، گاهی نیست
قدرت طلبی زدین ،  خداخواهی    نیست
دستار به سر ، به تخت اگر   تکیه زند
یا مرگِ تو یا خدا ،  جز این راهی نیست !

اخلاق

از طالب ِ دین به غیر ِ خواری مَطلَب
زو در غم ِ خویش غمگساری مَطَلب 
زین مظهر ِ خودکامگی و بد خیمی 
اخلاق مجوی و بُردباری  مَطَلب !

قدم اول

رنجی که ز دین ، بر اهلِ دوران رفته ست
سیلی ست که بر خانه خرابان رفته ست
زین اهل ِ ریا رهیدن ، اول قدم از
راهی ست که آرزوی انسان رفته ست

دنیا/ آخرت

ای عاقل اگر نه غرقه  در پنداری
دین  را  مسپُر  زمام ِ  دنیاداری
دنیاست  حیات و  آخرت پایانش
دریاب که این دو را یکی ننگاری!

دعوی

گویند که اخلاق ، در انبان دارند
دعویّ دروغی ست که اینان دارند
اخلاق و خدا و معنویت را چون
کالای تجارتی  به  دکان  دارند

سفینهء سیاست

آنان که سرودِ آدمیت خواندند
آبادی را بذر به خاک افشاندند
تا آزادی سر از جبین  بردارد
دین را ز سفینهء سیاست راندند

نیاز

آزادی را نیاز می باید داشت
بر وی دل و جان ، فراز می باید داشت
در جامهء دین ، دشمن او را هردم
از خدعه و غدر،  باز می باید داشت

چشم عقاب

آزادی را  عزیز  می باید داشت
با او سر ِ رستخیز  می باید داشت
آفاتِ عدیدهء ورا  از همه سوی
چشمی چو عقاب ، تیز می باید داشت

قصر شگرف

آزادی را  بزرگ  می باید داشت
او را ایمن ز گُرگ می باید داشت
با او قصری شگرف می باید ساخت
با او کاری  سترُگ می باید داشت

پیوند

آزادی را به دین چو پیوند کنی
تا آخرِ عُمر ، ترکِ لبخند کنی
هرگز ندهی به اهلِ دین گوهرِخویش
گر گوش به مردمِ خردمند کنی

زندان

بی آزادی،  جهان یکی  زندان است
دینش ،  دژ و اهل دین بر او دژبان است
دردا که چو نیک در سخن در نگری
این زندان ، نام دیگرش ایران است

رنگ دین

آنان که به سرنوشتِ ما چنگ زدند
بر شیشهء آرمانِ ما  سنگ  زدند
تا هستی ی ما به رایگان بستانند
بازار ِ فریب را به دین ، رنگ زدند !

آزاد

آزاد ، از مام ، زاده گردد  انسان
آزاد تر از پرنده  در کوهستان
این دام و قفس پس از ولادت داریم
زنجیرش دین و آب و نانش  ایمان

سرآغاز زمان

روزی که ترا بود سر آغاز ِ زمان
آزاد ز مادر آمدستی به جهان
گنجینهء آزادی تو گوهر ِتوست
هان، گوهر جان، ز اهل ِ دین باز رهان!

قیاس

آزادی در تو هست پاسش میدار
هرلحظه به شش دانگِ حواسش میدار
تا سکهّ زنان ،  به دین قیاسش نکنند
ایمن  زقیاس  و  اقتباسش  میدار !

اسطوره و آزادی

دین را بُن و پایه بر اساطیر  بوَد
اسطوره در اوهام ، زمین گیر بوَد
آزادی و عقل ِ روشن اندیش  اما
در طبع ِبشر ، چیره به تقدیر بوَد

زادهء ترس

آن روز که آدمی به خود ، ره می جُست
دین زادهء ترس آدمی بُد ز نخست
آن غار به شهر شد بدل ، ترس به علم
خود ، گوهر این تحول، آزادی ی توست

دزدی

هان ای انسان، اگر نشانت  دُزدند
ای شاعر ، اگر طبع ِ روانت  دُزدند
خوشتر میدار،  زان که ابنای زمان
آزادی ات، آن گوهر ِ جانت دُزدند 




..........................................................................
م.سحر
پاریس 24.6.2012

هیچ نظری موجود نیست: