می توانید این قصیده را در اینجا با صدای شاعر بشنوید:ـ
سـوزن شعـر
قصیده ای تازه از : م.سحر
می شود صبح ، جلوه گر بشود؟
شبِ تاریکِ ما سحر بشود؟
ساقه ، سر برکشد به جانب نور؟
ریشه آسوده از تبر بشود ؟
بندی ، آزاد گردد از زنجیر
مرغ در کارِ بال و پر بشود؟
این حصاری که جهل بنیان کرد
زیرش آکنده با زبر بشود ؟
می شود تا زچاه ویلِ فریب
آدمیت ، دمی به در بشود؟
مشعل از آفتاب برگیرد
دلش از مِهر، پُرشرر بشود؟
روزگاری که شط زقوّم ست
می شود باغِ نیشکر بشود ؟
می شود کاین خدای خلق آزار
به خدائیش، مُفتخر بشود؟
آدمی را چنین ندارد خوار
که فروتر ز جانور بشود ؟
ننهد تا بر او نهند افسار
که دهان بسته ، باربر بشود؟
راستی را که روزگار بدی ست
چه توان کرد تا به سر بشود؟
غرقه در موجخیز اوهامیم
چون از اوهام دفع شر
بشود؟
پای در بند و چاه در پیش
است
راه ، کِی خالی ازخطر
بشود ؟
روحِ خود را سپُردهایم به وحش
که چنین خوار و دربه در
بشود؟
عقل را بستهایم در
اسطبل
تا ز ما رفع ِ دردِ سر
بشود؟
کاخ وجدان نهاده ایم به داو
تا در او دیو ، مُستقر بشود
دل ما را ربوده باغ بهشت
تا نه مأوای ما سقر بشود
وهم کالای ماشده ست ،
مگر
سودِ ما عاری از ضرر بشود
بار بر دوشِ ما نهاده فریب :
آدمی حیف نیست خر بشود؟
یک هزار و چهارصد سالی
ست
ماده، کی دیدهاید نر بشود؟
لیک نر ، ماده میشود
هر سال
تا عزادار، نوحه گر بشود
آبیار ِ محل خدیجه شود
تا ز اشگ تو گونه، تر
بشود
شوفرکامیون شود زینب
تا رهِ کوفه رهگذر بشود
چارده قرن رفت و آن ایّام
باز، هر لحظه تازهتر بشود !
گاه در خیبریم و گَه به
اُحُد
صبر داریم تا ظفر بشود
!
چشم بر جمکران نهادستیم
تا مگر شَقّـه ، آن قمر بشود
ازبُنِ چاه ، شهسوار آید
صاحبِ جاه و زیب و فر
بشود
دادخواهان، سپاهِ او
گردند
کُشته بی حصر و حدّ و مَر
بشود
عدل بر صحن ِ خاک، خیمه زند
داد، فرمانِ دادگر بشود
!
اینچنین محو ِ کِشتِ
اوهامیم
هسته داریم تا ثمر بشود
خفته در پُشت ، نطفهء
پسری
غرق رؤیاست تا پدر بشود
!
+++
از چه زینگونه خوار و
دربدریم ؟
دیگ حسرت چرا دَمر بشود؟
زچه رو اهلِ دین شود
سرهنگ
چون گدایی که معتبر بشود ؟
مست گردد چنان ز خَمرِ
خدای
کز خدا نیز بی
خبر بشود ؟
سازد از عرش و فرش
زندانی
کادمیت در او هدر بشود
!
نامِ نامردمان، نهد « فُقها» ـ
گرگ ، سردفترِ بشر بشود
!
+++
گریه، دیگر شفا نمی بخشد
خود مگر خنده ، چاره گر
بشود !
اشگ در چشم ما نمانده
دگر
کو چراغی که شعله ور
بشود؟
کربلاهاست شهرِ ما و نشد
شب ِ بیکُشتهای سحر
بشود !
بیش ازین قصههای پارین
را
مگذار اینچنین سَمر بشود
پیشِ چشمت ببین شهیدان
را
تا ترا تاول ِ جگر بشود
اگرت آرزو گریستن است
به غمی دِه که کارگر بشود
آنقدر غم به شهر ، بیختهاند
که شما را از او خبر بشود !
غمِ شام و مدینه داری تا
غم قزوین و ری هدر
بشود؟
کربلا ی اوین نبینی ، چون :
خیر ، میترسیات که شر
بشود؟
کوی کهریزکت زیاد رود
تا گریز تو را مفر
بشود؟
جرّ ِ اثقال در خیابان نیست
تا از او مرگ ، نامور
بشود ؟
به طنابی که بر وی آویزند
آدم آونگِ بام و در
بشود ؟
چشم بر سنگسار می بندی
تا سر و سنگ مستمر
بشود؟
زن ریشو به رَه نبینی : چون
زیر ِ چادر ، چماقگر بشود ؟
پنجه ی تیز از آستین سیاه
به در آورده حمله ور
بشود ؟
چنگ در چهر بانوان فکند
خون فشان دست و پا و سر بشود؟
چَه نبینی که می کنند
به رَه
تا پذیرای رهسپَر بشود ؟
چشم بر اهلِ جور میبندی
که مبادات گوش، کر بشود؟
اینهمه ظلم و زور در
کارند
که مس ِ آرزوت زر بشود؟
گِل به سر میزنی که : وای حسین
تا حسینت ، حسینتر بشود؟
نعره برمی کشی که : وا عباس
تا لبت زاب ِ مَشگ ، تر
بشود؟
راستی را که کاستی ست
ترا
تاخرابت خراب تر بشود؟
دست ازین جهل برنمی
داری
تا تو را غول ، راهبر
بشود؟
چه کنم ؟ در تو در نمی
گیرد
قصهّ باید که مختصر بشود :
ای که در جامه ی سیاه ، دری
پیش از آن کِت کفن به بر
بشود؛
برو این جامه ی سیَه برکَن
پیرو ِ عقل باش ، اگر
بشود !
خود مگر در پناه عقل ،
جهان
جای آسایش ِ بشر بشود !
+++
تابر این چرکزخمِ پُر آماس
سوزن شعر، نیشتر بشود ؛
غم و شادی به هم درآغشتم
کاین شفابخش آندگر بشود
رنج با لطف کف نهد بر کف
خنده با گریه همسفر
بشود !
م. سحر
پاریس ۱۰/۸/۲۰۱۲
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر