۲۹ شهریور ۱۳۹۱

از مرگ قوی تر



از مرگ قوی ترند در جان ستدن
                       (٢٨ رباعی)

                              

شیوه

گر هست ضمیر ِ حق پرست ، آنان راست
وز هستی ی ما هر آنچه هست آنان راست
دارند کلید عرش درکف ، زآنروی 
هر شیوه زنند ، حق به دست آنان راست !


معیار

خود را معیار ِ حقّ و باطل دانند
طی کرده به راه ِ حق ، مراحل دانند
بُن مایهء جهلند ، ولیکن خود را
سر کردهء رهروان ِ عاقل دانند


دم  و بازدم

جز با نَفَس ِ سردِ سکون دم نزنند
وز بازدمی ، جُز از جنون دم نزنند
گرما ندمد ، دمی زدلشان  ، زینروی
 بی گردش تیغ و جام ِ خون دم نزنند !


دعوی

ای آن که چو روز ِماست عمرت سپری
گر نیک به روزگار ما درنگری
آن کو ، همه عمر بوده از داد، بَری
بیش از همگان زند دم از دادگری !


سیه رو

خوش ظاهرکان ِ دشمنی خویانند
بی واسطه ، از عرش ، سخنگویانند
هرچند به آب ِ زُهد ، رو شویانند
چون قلب ِ سیاه ِ خود ، سیه رویانند !


خیل عوان

کشور به کف خیلِ عوان افتاده ست
اهل وطن از توش و توان افتاده ست
خنجر ز نیام دین  برآهیخته کین
گوید : که ز بامِ  آسمان افتاده ست!


بازار فریب

از جهل به دین رسند و از دین به خدا 
با دین ِ خدا کنند ، دوزخ برپا 
از هردو جهان کنند بازار فریب 
تابر دو جهان شوند فرمانفرما 


حصار

تا از انسان سنگ مزاری سازند
وز تار دلش طناب داری سازند
نعشی به کنار سوگواری سازند ، 
از دین و خدا بر او حصاری سازند !


در دوجهان

با  نام خدا عَلَم برافراخته اند
وز اردوی دین بر آدمی تاخته اند
شرم و شرف از جهان برانداخته اند
تا  از دو جهان ،  جهنمی  ساخته اند


قوم و خویش

زاسباب جهان ، زُهدی و ریشی دارند
با نام خدا ، قِر و قمیشی دارند
ازبُن بری از گوهر عقلند ولی
در خانهء جهل ، قوم و خویشی دارند !


زنگی یا رومی

آنچ ازجان شان برون تراود شومی ست
ناپاکی شان به جامهء معصومی ست
پنهان به نقاب رومیانشان زنگی ست
مخفی به قبای زنگیان شان رومی ست


خودبرتربین

پیوسته پریشیده روانند اینان
شبرو به میان کاروانند اینان
تندیس بلاهتند ازین رو هردم 
خودبرتر بینان جهانند اینان !


میانبُر

پندار ، در آنان به تکبّر گروَد
رهشان به فریب ، زی میانبُر گِروَد
جز جهل ، رهی دگر نپویند ازآنک
ترسند که نانشان به آجُر گِروَد !


دار

روزی دارند ،  روزگاری  دارند
خوش سلطنتی به خشکساری دارند
برکف تبری و در طبق ساطوری
وز بهر خدا ، چوبهء داری دارند


معنویت

گفتند که راه معنویت پوییم
زنگت ز دل و دلت ز دهشت شوئیم
دین آوردند و ظلم و کین آوردند
تا ما پس ازین عدل ز شیطان جوییم !


زمان بی زمان

زنجیر به دست از آسمان آمده اند
با بال و پر ِ وهم و گمان آمده اند
برخاستگان ِ گورِ دقیانوسند
کز قعر ِ زمان بی زمان آمده اند !


دار

انسانیت از وجود اینان خوار است
وز باورشان ، جان ِ جهان بیزار است
آنچ از آنان عطش نشانَد ، خون است
وآنچ از آنان به پای مانَد ، دار است 


دو چیز

هرچند که کام ِ دل ز هرسو گیرند
بیش از همه از دو چیز نیرو گیرند :
اول از رُعب و دوم از خون ریزی
باقی زجنون و جهل و جادو گیرند !


نیت

یکسر پَستی ست آنچه نیّت دارند
نشگفت اگر چنین رویّـت دارند !
آزادی و عشق برنتابد دینشان 
زیرا نفرت ز آدمیت دارند !


خنجر

دستی که بر آن دستهء خنجر دارند 
بیرون ز سرآستین ِ باور دارند
تا آزادی به خاک و خون درغلطد
بر فرش ، به بام عرش سنگر دارند !


بیمار خدا

بیمارِ خدا و خانه پروردِ جنون
بنشسته به گاهند، روان برشطِ خون
گویند کزآسمانشان حُکم آید
یعنی ز جهان ِ آدمیت بیرون !


آلت قتاله

ابزار قتالشان هزاران ساله ست
دینشان در دست ، آلتِ قتّاله ست
از مرگ قوی ترند در جان ستدن
زینرو زانان به پا ز هر سو ، ناله ست !


انسان

آسوده ز تیرِ غدرشان جانی نیست
عهدی که بنشکنند و پیمانی نیست
انسانیت از جهان و جانشان بگریخت
زان در صفشان رنگی از انسانی نیست


سواری

این توش و توان زنام باری گیرند
کبر از ملکوت ِ کردگاری گیرند
تا راه کنند بر دنائت کوتاه
از دینِ خدا چو خر سواری گیرند !


در دست

با نام خدا ، خنجرِ کینشان در دست
الاک بهانه نیست دینشان در دست
ناراستی و بدی عجینشان با دل
وز هستی و نیستی همینشان دردست !


کشتی در خون

بر کِشت ِ زمانه بذرکین افشاندند
دین را بر تختِ دشمنی بنشاندند
یورش بر جانِ آدمیت بُردند
کشتی در خون آدمیت راندند !


صداکشی

این بانگ ِ «سحر» که خامُشی نپذیرد
ذلّت نبَرَد ، فرامُشی نپذیرد  
زان روست صدای بی صدایان شعرش
کز اهل ستم ، صدا کشی نپذیرد !


ترجمان

فریاد «سحر» غریو ِ انسان ِ وی است
رنجی ست که درتنیده با جان وی است
گر ساز دلش با تو هم آوازی کرد
زانروست که ترجمان ِ دوران ِ وی است



  م.سحر16.9.2012


هیچ نظری موجود نیست: