۰۷ اسفند ۱۳۹۱

جز نام که آبروست...ـ




................................................................

جز نام که آبروست ...


تا تنگ به گِردِ خود پتو می‌پیچی
وز روشنی روزنه رو می‌پیچی
بر خویش چه در خواب و چه در بیداری
درداک طناب آرزو می‌پیچی !
 

گر گمشده را به جستجو باید رفت
روشن به چراغ ِ آرزو باید رفت !
دی گفت خِرَد به دل که‌ای گمرهِ خویش
تا چند در این چاه ِ فرو باید رفت؟


تا چشم زنی جوانی‌ات هیچ شود
سرمایهء کامرانی‌ات هیچ شود
خطی ت زهیچ می‌برد تا بُنِ هیچ
هم نام تو، هم نشانی‌ات هیچ شود !


از بخت، مباد تا پشیری طلبیم
وز خوان زمانه، قوت ِ ریزی طلبیم
مغبونِ جهانیم اگر در همه عمر
جز نام، که آبروست چیزی طلبیم


چشمی ست ترا که بر جهان باید بست
حرفی ست ترا که بر زبان باید بست
پندار مباف کاندر این شهر ترا
نا‌آمده، بارِ و جامه‌دان باید بست


در دل وطنیم هست و می‌در جام است
شادی ورا بر لبم از وی نام است
این مهر که بر میهن خود می‌ورزم
از سعدی و حافظ است و از خیام است


گر جانِ مرا ز اهل دین بیزاری ست
زانروست که جانشان ز میهن عاری ست
آئینهء دوزخند و زین بد گهران
تلخابه در آوند گیاهان جاری ست


دی گفت به چنگِ هیچ، آن بربطِ هیچ
کز هیچ به هیچ می‌رود این خط هیچ
وین کشتی هیچ در پی ساحل هیچ
با هیچ گذر کند زهیچ از شط ِ هیچ !


با آنکه جهان ز غم تهی نیست مرا
شادم  که شفیقِ گوشه، سعدی ست مرا
تا حافظ و خیام سخن خواهد گفت
در تنهایی شکایت از کیست مرا؟


دی آتش و دود، قصه بر لب بودند
در یک صف و شاگرد دو مکتب بودند
با آنکه یکی نور و یکی ظلمت بود
آن هردو روایت گر این شب بودند !


خوش ترک بهار، بی‌گمان باید کرد
استقبال از بادِ خزان باید کرد
این لحظهء شادی جوانان که تراست
جامی تلخ است و نوش جان باید کرد !


گر شعله شوی زگرمی‌ات سود رسد
وز سوختنت به دیدگان دود رسد
پس بوده چنان باش که بعد از بودن
از بوده به نابودگی‌ات بود رسد !


از خاک چو بگذری ترا جایی نیست
دردت را زآسمان، مداوایی نیست
جز نام که آبروست از حاصل عمر
ازمن شنوی، ارزش ِ والایی نیست !


م. سحر
۲۴/۲/۲۰۱۳




هیچ نظری موجود نیست: