۱۵ فروردین ۱۳۹۲

حقوق بشر














حقوق بشر




باغ را عقل اگر چاره گر نیست

هیچ برهان، قوی چون تبر نیست

باغبان پای دارد به زنجیر

پای زنجیریان پایور نیست

عشق را قفل و قید است بر کتف

کتفِ در قید، آغوش و بر نیست

شاخساران اگرچند سبزند

گوهر دانه‌شان بارور نیست

حاصل از این درختان نازای 

بی بری هست، اما ثمر نیست

تا بنِ ریشه در هرزگی رُست

ساقه‌ای بر زمین مستقر نیست

چشم باغ آنچنان بسته بر شوق

کاندر او دست و دل کارگر نیست

ابر در آسمان خانه دارد

هیچش از بار ش اما خبر نیست

عاشق از کوچه کوچید و حتی 

ردّ پایی از آن رهگذر نیست

گویی آزادگان جهان را

دل به آزادگی راهبر نیست

کس نمی‌پرسد از این شب تلخ

کزچه مان ره به سوی سحر نیست؟

از چه زین چاردیوار اندوه

ماعدم سایگان را مفر نیست؟

راستی را ، چرا شادمانی 

با سفیران ما همسفر نیست؟

از چه در میستان تلخکامی ست؟

وز چه در نیستان نیشکر نیست؟

ازچه ما را زبانی اگر نیست ـ 

بسته برحق، به دور از خطر نیست ؟

وز چه آن کس که حق بر زبان داشت

تا زند چشم ، بیند که سر نیست ؟

روزگاری که ما را تلف کرد

جز به کامِ جک و جانور نیست

هرچه در گِردِ خود بیش بینی

صبر را دوستی با ظفر نیست

عقل را آشتی با کُنش نی

عدل را مشعلی شعله ور نیست

قصه ها ازحقوق بشر هست

آیتی ازحقوق بشر نیست

در سخن اهل دعوی فراوان

در عمل ، مدعی را هنر نیست

چشم از اعجاز اخلاق برگیر 

معجزی غیر اخلاق ِ زر نیست

خون دل خورد خواهی ترا گر

نرمش اندر کمر چون فنرنیست

اینچنین است ایام باری

خانه را جز به مانداب ، در نیست !



م. سحر 
۳/۴/۲۰۱۳
پاریس


هیچ نظری موجود نیست: