۱۶ اسفند ۱۳۹۳

سوگ پدر




















.............................................................

 سوگ پدر

 عید آمد و ما را پدری بود و دگر نیست
وز بودن او مان  خبری بود و دگر نیست

اشگی که بنا بود  بر آن خاک بریزد
افسوس که در چشمِ تری بود و دگر نیست

خوش بود دل از آن که به موطن ،  پدری را
یاد از پسری در سفری  بود  و دگر نیست

دل بسته به سودای  وصالی که نیامد
عمری به روی شانه، سری بود و دگر نیست

چشم دل ما روشن از آن بود که جایی
لرزان به اجاقی شرری بود و دگر نیست

اِستاده  ، نظر  دوخته در راهِ  عزیزان
دل بسته ی بُگشاده دری بود و دگر نیست

درداک در آن خانه فراگستر و سرسبز
سروی به صفا سایه وری بود و دگر نیست

من تکیه به دیوار تو می داشتم ای مرد
کز دور  ز مِهرت نظری بود و دگر نیست

اکنون چه کنم بی پدری دردِ بزرگی ست ؟
مهرِ پدری با پسری بود و دگر نیست !

دیدار مُیسّر نشد ، امیّدِ  به  دیدار
رنگین غمِ  زیبا هنری بود و دگر نیست !



محمد جلالی  چیمه (م.سحر)
پاریس
6.3.2015



هیچ نظری موجود نیست: