وان آتشی دردل که می پنداشتی نیست
ای باغبان، دیریست تاجز نیمسوزی
ازآن درختانی که خود می کاشتی نیست
زان قهرمانان قدیم آزرده ام من
درمن بهارستان آنان را خزان برد
زین شوکت پژمرده شان پژمرده ام من
با قهرمانان قدیمم روی خوش نیست
چون میتوانم درخموشی آشیان داشت
وقتی صدای قعرِ وجدانم خمش نیست؟
برقهرمانان قدیمم راه بسته ست
پرچم نگون افتاده است ازبام آمال
کشتی به موجی سهم درساحل شکسته ست
م.سحر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر