
ی
مزن باران *
که شیحان میرِمایند! م.سحر
مزن باران که راهت بی مسیل است
وطن جولانگه قومی رذیل است
فقیه پَست بر اُمّت ، امام است
وقیحِ دزد بر ملت وکیل است
مزن باران که جنگل ها تبه شد
به نام دین ، جهان بیداد گه شد
به گِردِ سفرۀ خونین ِ غارت
شرافت بی بها چون خاک ره شد
مزن باران که دشمن کینه ها توخت
زتابِ کینه اش خاک وطن سوخت
که آز اهل ِ دین راهِ تو را بست
نمکزار آفرید و ثروت اندوخت
مزن باران که سنگ و صخره خسته ست
رهت سوی قنات و برکه بسته ست
نخواهی ریخت در کاریز و جوبار
که دامِ رهزنان ، سدّ ِ شکسته ست
مزن باران ، عطش خوشتر که سیلاب
که در سیلاب ، کس را نیست پایاب * *!
درختان مسیرت را بریدند
رهی برجا نماند الاّ به غرقاب
مزن باران که ویران گشته کاریز
نماند ست از گذرگاهش اثر نیز
چنان در سنگلاخِ غم فرو ریخت
که ماند افسانه ای از خاک زرخیر
مزن باران که کژ راهه ست خاکت
شده ویران مسیرِ تابناکت
نمی روید به راهت باغساری
نمی خندد گُلی با جانِ پاکت !
مزن باران که شیخان ، میرِ مایند
به دعوی تیغِ دین ، دستِ خدایند
ترا گر چشمه گردی ، می فروشند
ترا گر برکه گردی ، می ربایند!
.........................................
* سی و هفت سال پیش شعری سروده بودم به نام «بزن باران»
و نیز یعین پای آب (کنار نهر یا جوی یا حوض)
م.سحر
26.3.2019