گر چشم های دوستی ات باورم کند
دستانِ نغمه سازِ تو خُنیاگرم کند
تازنده بر سمندِ خیالت سوار ِ شوق
از سرزمینِ مِهر ، پیام آورم کند
دیگر شدم به بویهء دیدارت ای عزیز
بگذار تا نگاهِ تو دیگرترم کند
بگذار تا سکونِ من و سایه سارِ تو
شاد از فروغِ مشعلهء خاورم کند
جانم به تنگنای قفس خو نکردنی ست
ور روزگار رحم به بال و پرم کند
ای آسمانِ عشق، فروبار بر دلم
تا جادوی دگر شدگی دیگرم کند
ای مهربان ، چراغ ِ من است آن و دست تو
مگذار باد سُخرهء بام و درم کُند
زان بوسه ها که از لبِ خورشید می دمَد
آتشگهی فرست که خاکسترم کند
م.سحر
۰۳ شهریور ۱۳۸۵
غزل
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر