۰۴ شهریور ۱۳۸۵

غزل

یک لحظه سایهء تو رهایم نمی کند

گویی کسی به جز تو صدایُم نمی کند

ماهیّ و مِهر ِ شام و پگاهم ، چنان که ابر

در خواب نیز از تو جدایم نمی کند

دردی نهُفته دارم و جز گرمی دَمَت

دانم که هیچ شُعله دوایم نمی کند

دریافتم به راهِ صفایافتن که جُز

آیینهء تو غرقِ صفایم نمی کند

گُم کردهء من است مگر در وجودِ تو

زین سان که عقل چون و چرایم نمی کند؟

بست از اُمیدِ مِهر ِ تو خواهم به بازوان

حِرزی که روزگارجفایم نمی کند

من با رضایتِ تو رضایم ، اگرچه هیچ

جُز دست و بازوی تو رضایم نمی کند

طبعِ من این غزل ز تو دارد که هیچ شوق

زینگونه غرقِ شور و نوایم نمی کند
........
م.سحر

هیچ نظری موجود نیست: