۱۳ شهریور ۱۳۸۵

آن لحظهء دیدار

آن لحظهء دیدار
....
هر لحظه که با من گذرت هست پریوار
...
از ذوق ِ تو سرمستم و از مِهر ِ تو سرشار
...
جان من و جان ِ تو دو نجوای حضورند
....
چون بانگ ِ دو همسایهء دیوار به دیوار
...
ای چشمهء صحرایی این تشنهء مهجور
....
وی شاخ گُل رُسته به دامان ِ نمکزار
...
با بویه ات آزادم و باهجر تو در بند
...
با ذوق ِ تو در خوابم و با یادِ تو بیدار
...
مأنوس ِ قفس بود و شگفتا به صدایت
...
پَر می کشد از سینه ام این مرغ ِ گرفتار
...
دل را چه نگفته ست که جان می دهد آواز؟
...
جان را چه نهفته ست که دل می کند اقرار؟
...
ای خستگی روح مرا ذوق ِ نوازش
....
وی جان ِ عطشناک ِ مرا چشمه و جوبار؛
....
با این شب دیرنده که در فصل جدایی ست
....
کی می دمد آن صبح من ، آن لحظهء دیدار؟

هیچ نظری موجود نیست: