گفتمش :«کاین سفر نمی پاید» ـ
گفت : « ره درنوشت می باید!» ـ
گفتمش : « راه کژمژ و تاری ست» ـ
گفت : « در ما چراغ ِ بیداری ست » ـ
گفتمش : « سایه در کمین با ماست » ـ
گفت : « چشمان ِ سایه بین با ماست » ـ
گفتمش : « رفتنی ست بی انجام » ـ
گفت : « اینت گریزی از فرجام !» ـ
گفتمش :« نیست همدمی دلجوی » ـ
گفت : « با راه ِ ماست روباروی» ـ
گفتمش : « نیست بخت ِ فرّخ فال» ـ
گفت : « می آیدت به استقبال » ـ
گفتمش : « عشق چهره ننموده ست » ـ
گفت : « در ما دمی نیاسوده ست » ـ
گفتمش : « کز چه روی خاموشی ست ؟» ـ
گفت : « در ما مگر فراموشی ست ! » ـ
گفتمش : « تلخی ِ فراق است این » ـ
گفت : « افسردن ِ چراغ است این !» ـ
گفتمش : « کز شراری اخگر گیر!» ـ
گفت : « آتش تویی ، به خود درگیر ! » ـ
پاریس ، 9/9/1995
م.سحر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر