۱۷ مهر ۱۳۸۵

گـفـتـــگــــــو

گــُفـتــــــگو


گفتمش :«کاین سفر نمی پاید» ـ

گفت : « ره درنوشت می باید!» ـ

گفتمش : « راه کژمژ و تاری ست» ـ

گفت : « در ما چراغ ِ بیداری ست » ـ

گفتمش : « سایه در کمین با ماست » ـ

گفت : « چشمان ِ سایه بین با ماست » ـ

گفتمش : « رفتنی ست بی انجام » ـ

گفت : « اینت گریزی از فرجام !» ـ

گفتمش :« نیست همدمی دلجوی » ـ

گفت : « با راه ِ ماست روباروی» ـ

گفتمش : « نیست بخت ِ فرّخ فال» ـ

گفت : « می آیدت به استقبال » ـ

گفتمش : « عشق چهره ننموده ست » ـ

گفت : « در ما دمی نیاسوده ست » ـ

گفتمش : « کز چه روی خاموشی ست ؟» ـ

گفت : « در ما مگر فراموشی ست ! » ـ

گفتمش : « تلخی ِ فراق است این » ـ

گفت : « افسردن ِ چراغ است این !» ـ

گفتمش : « کز شراری اخگر گیر!» ـ

گفت : « آتش تویی ، به خود درگیر ! » ـ


پاریس ، 9/9/1995
م.سحر

هیچ نظری موجود نیست: