۳۰ مرداد ۱۳۸۹

آن آشـــنــــا .........یک غزل دیگر

آن آشــنــــــــا
..................................................................
......................
آن آشنا کجاست که شیدای اوستم؟

واو را به شهر خاطره در جستجوستم؟

زی کوی دوست ، بویهء دیدار ، باغ دل

با چشم و شامه درپی آن رنگ و بوستم

با من چه کرد و دور شد ازمن که اینچنین

در یاد او تنی که نگنجد به پوستم؟

موجم چنان ربود که گویی کنار خویش

چون سایه ای در آینهء روبروستم

از خود کرانه کرده و بادیگری سلوک

زان ، با غریبه ای ست که در گفتگوستم

دور ازمدار خویشم و مهجورم از دیار

روی دیار و دیدن ِ یار آرزوستم

هرچند آشیانهء ما صید باد شد

آن مرغکم که شوق ِ وطن در گلوستم

تا فتنه ، آبروی جهان را به خاک ریخت

آن آتشم که در طلب ِ آبروستم

هان ای دیارِ یار، بدان تا به کام ِ مرگ

با دشمن تو دشمن و با دوست ، دوستم
..........................
م.سحر18.8.2010