واو را به شهر خاطره در جستجوستم؟
زی کوی دوست ، بویهء دیدار ، باغ دل
با چشم و شامه درپی آن رنگ و بوستم
با من چه کرد و دور شد ازمن که اینچنین
در یاد او تنی که نگنجد به پوستم؟
موجم چنان ربود که گویی کنار خویش
چون سایه ای در آینهء روبروستم
از خود کرانه کرده و بادیگری سلوک
زان ، با غریبه ای ست که در گفتگوستم
دور ازمدار خویشم و مهجورم از دیار
روی دیار و دیدن ِ یار آرزوستم
هرچند آشیانهء ما صید باد شد
آن مرغکم که شوق ِ وطن در گلوستم
تا فتنه ، آبروی جهان را به خاک ریخت
آن آتشم که در طلب ِ آبروستم
هان ای دیارِ یار، بدان تا به کام ِ مرگ
با دشمن تو دشمن و با دوست ، دوستم
م.سحر18.8.2010