درحواشی
ـ «خشم مقدس» دکتر عبدالکریم سروش
محمد جلالی چیمه (م. سحر)ـ
بخش نخست *
١
با خواندن بیانیه جدید جناب دکتر سروش که از خشم فوق العادهء ایشان نسبت به کسانی که آنان را «کافران» نامیده بود حکایت داشت، نکات چندی به نظرم رسید که در اینجا به عرض ایشان و خوانندگان گرامی میرسانم: ـ
پیش از آن بگویم من تخصصی در ادیان ندارم و شناخت من از اسلام و مسائل جانبی آن محدود و متکی ست بر همان نوع آموزهها که هر ایرانی از آن برخوردار خواهد بود، صد البته اگر برخاسته از محیطی سنتی یا نیمه سنتی بوده و اهل دیدن و شنیدن و خواندن باشد و به نسلی متعلق باشد که سه دههء سیاه تسلط حکومت دینی بر کشور خود را زیسته و به آنچه بر ما رفت اندکی اندیشیده است. ـ
به هرحال هرگز در این نوشته داعیه یا قصد معارضه و جدال با آقای دکتر سروش نداشتهام که ایشان استاد اسلامشناس برجسته و نامداری هستند و بر علوم دینی و نیز بر ادب ِِعرفانی ایران احاطه دارند، در تاریخ فلسفه مغرب زمین نیز مطالعه کردهاند و با افکار بسیاری از اندیشمندان غرب آشنایند.ـ
حوزهء اصلی کوششهای فرهنگی من بیشتر در زمینههای ادبی (شعر) و هنری (تئاترو نقاشی) ست با این حال به سائقهء علاقه شخصی و به دلیل اختصاص یافتن بخشی از دوران دانشجوییام به علوم اجتماعی، گاهی خود را مجاز میشمرم که نظریاتم را ــ نه به عنوان «کارشناس حرفهای» بلکه به عنوان یک ایرانی که به سرنوشت کشور و میهن مشترک میاندیشد ــ با هموطنانم در میان گذارم و این یادداشتها نیز بر بنیاد چنین هدفی تحریر افتادند. ـ
پس ازین مقدمهء طولانی اما ناگزیر، به سراغ نکاتی میروم که با خواندن بیانیه آقای سروش به آنها اندیشیده و بر کاغذ آورده و در اینجا بیهیچ آدابی و ترتیبی، نخستین بخش آنرا از نظر خوانندگان گرامی میگذرانم:ـ
٢
آقای سروش از همان ابتدای سخن با حربهء اتهام به میدان آمدهاند و از همان مُهر و مارکی بهره گرفتهاند که قرنهاست چونان ابزاری در دست مُدعیانِ دین و روحانیون (یا به قول عمر خیام «صاحبان فتوی») کاربردی رُعب آور و ترس انگیز داشته و در بسیاری موارد انگیزانندهء بسیاری قتلها بوده وای بسا خونهای صاف و روشنِ آزادگانی که به چنین دستاویزی بر خاک ریخته وای بسا جانهای پاک و روانهای بیدار که بواسطه همان «جنایت مشروع و مقدس» یا فتوای شرعی از انسانها گرفته شدهاند و قطعاً غالب آنان از جانباختگان گمنام عقیده و آزادی بیان به شمارند، زیرا فتوای مرگ آنان ناشی از اظهار عقیدهای یا بیان مطلبی بوده است که مفتیان و مفتریان را خوش نمیآمده زیرا با اعتقاداتی که آنان حقیقت مطلق میپنداشتهاند سازگار نمیبوده است. ـ
البته جدا ازین انسانهای بینام و نشان، نیز بسیارند کسانی که یادشان همچنان در خاطرهء جمعی ما ایرانیان زنده ست تا آنجا که حتی اگر از دوران معاصر درگذریم و از و کشتارهای جمعی و صبحگاهان و نیمه شبان خونین سالهای ۶٠ و ۶٧ ـ که قطعا به فتوای فقیه و رهبر و «امام بلامنازع» آن سالها ممهور بوده است ـ سخنی نگوییم و نیز چنانچه به قتلهای پیش اندیشیدهای که در روزگار ما به حکم ملایان صاحبان فتوای صورت گرفته است، اشارهای نکنیم و آزادگانی همچون پروانه و داریوش فروهر و محمد مختاری و محمد جعفر پوینده و غفارحسینی و جهانگیر تفضلی و مجید شریف و دیگر جانباختگان بیگناه عصر خویش را به یاد نیاوریم، و نیز حتی اگراز قتلها و شمع آجینهای دوران ۵٠ سالهء ناصری و از آنها که درچنین روزگاریبه نام بابی یا بد دین، به فتوای ارباب دین شکنجه شدهاند و جان باختهاند یادی نکنیم، باز هم نخواهیم توانست نام و نشان کسانی همچون حسین پسر منصور حلاج و عین القضاة و سهروردی و انسانهای بزرگی ازین خانواده را که همه به حکم صاحب فتوایی به قتل رسیدهاند از ذهن و ضمیرانسان ایرانی پاک کنیم و به یاد نیاوریم که همین گونه مفتیان و مفتریان بودهاند که به جرم ارتداد و به قول آقای دکتر سروش «کافر» راه بر جنازهء خیام نیشابوری میبستند تا از تدفین او در گورستان همشهریان و هم وطنانش جلوگیری کنند و همین نوع («اسپس»، نمونه و کاتاگوری) از مفتیان و مفتریان تردامن خشک مغز اما ذینفوذ و مقتدر بودهاند که فردوسی را ستایشگر مجوس مینامیدهاند و عرصهء زندگی را بر او تنگ میکردهاند و همین نوع ازمفتیان و مفتریان زاهد نمای ظاهر پرست بودهاند که حافظ بزرگ از ترس تکفیر آنان به جمع آوری دیوان خود رغبتی نداشت، چرا که به قول شاگرد و فادارش محمد گل اندام از غدر روزگار، یعنی از قساوت و نامردمی مفتیان و مفتریان بیمناک بود و یک بار هم برای نجات جان خود ناگزیر شده بود تا غزل خود را به بیتی نجات بخش ترمیم کند و ترسای کافری را در جرم خود شرکت دهد و سخن «کفرآمیز» خود را از زبان او نقل کند تا خنجر اوباش به فتوای اهل شرع خون او را بر خاک شیراز نریزد:ـ
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی ازین است که حافظ دارد
وای اگر از پی امروز بود فردایی!
بنا بر این دستِ گشودهء مدعیان دین و صاحبان فتوا در خون کسان، کار امروز و دیروز نبوده است و این ماجرا در سرزمین ما و در تاریخ پر آب چشم کشور ما دامنه دارتر و ریشه دارتر از آن است که بتوان آنرا در رسالهای یا کتابی گنجانید:ـ
سرتا سر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست
باری جناب سروش در بیانیه اخیر خود انتقاد تیز و کوبندهای که به نفرین نامهای بیشباهت نیست نسبت به گروهی از ایرانیان دارد که از نظر ایشان «دماغ دیالوگ ندارند و شیوه نقد راستین را نیاموختهاند، بلکه در بی خبری و عقب ماندگی از قافلهء تاریخ وعقلانیت، فقط زبان طعن و تمسخرشان با ز و دراز است و به جای آنکه از در دوستی وآشتی درآیند و دل اهل ایمان را به دست آورند و خودرا آماده شنیدن نقد و نظر کنند، به شنعت زدن و خبث گفتن رو میآورند.»
البته جناب سروش به عنوان یک مؤمن مسلمان در خشم خود نسبت به کسانی که با عبارات پیشین وصف کرده، ذیحق است اما متأسفانه به قول ملایان کلمهء حق را «یراد به الباطل» میکند چرا که در همان کلام نخستین، قربانیان خشم و عتاب خود را «کافر» و «کافران مسلمان کش» مینامد و این روش از فیلسوف و ادیبی که دعوی آزادگی دارد و «عرفان را بر فقه برتر میداند» شگفت انگیز به نظر میرسد.ـ
من تا آنجا که سخنان ایشان در انتقاد از کسانی ست که با گفتار یا تصویر پردازیهای موهن خود عواطف دینی مؤمنان را جریحه دار میکنند با ایشان موافقم و یاد آوری میکنم که این یک امر اخلاقی و یک تعهد و یک وظیفهء انسانی در برابر همسایه، هم میهن یا همنوع است که آدمی را بر آن میدارد تا دل دیگران را نشکند و صد البته این به هیچ وجه به معنای آن نیست که کسی نتواند از تاریخ دین آنطور که واقعیت داشته است سخنی بگوید یا به دنبال کشف حقایقی باشد که متولیان دین ضمن تقدس آفرینیها و افسانه پردازیها و اسطوره سازیهای خود، در طول تاریخ، آنها را از مردم پنهان داشته و همواره در آن کوشیدهاند تا چشم آدمیان بر حقیقت ماجرای ادیان فروبسته بماند. پیداست که اگر از نگاه ارباب دین و صاحبان فتوی بنگریم البته روش و منش آنان در این زمینه کاملا منطقی و قابل فهم به نظر میرسد، زیرا دین، شغل آنها بوده است و افسانهپردازی و اسطوره سازی و تقدس آفرینی برای آنان اهمیت فراوانی داشته است زیرا خاموشی منتقدان و سکوت اهل تشکیک، حوزهء نفوذ آنان را در جامعه مؤمنانِ خاضع و خاشع و در میان مردمان چشم و گوش بسته و تسلیم شده، گسترش میداده است وبه رونق بازار و به نفوذ و اقتدار آنان میافزوده است. ازین رو خشم و غضب و قهر اهل فتوا در برابر انسانهای کنجکاو حقیقت طلب و آزاده و اهل دانش، یعنی در برابر همهء کسانی که آموزههای دروغین و خرافی آنان را به پرسش میگرفتهاند و تخم تردید در میان مؤمنان و مریدان و مقلدان میکِشتهاند و آنان را به گشودن چشمها و نگریستن به ناراستیها و فریبکاریهای اهل دین ترغیب میکردهاند نیز برای من قابل درک است و پیداست که از نظر صاحبان فتوا، آن گروه از روشنگران و آزاد فکرانی که در میان اهل ایمان بذر تشکیک میافشانند و باورهای رایج و رسمی و تأیید شده را به پرسش میگیرند، در زمرهء خاطیان و زیانکاران محسوباند.ـ
نخست از آنرو که این گونه افراد درحیطهء نفوذ و قدرت مادی و معنوی آنان دخالت کردهاند و ازین مهمتر آنکه چیرگی و تسلط متولیان دین بر روح و وجدان مردم را زیر سئوال بردهاند. ازین رو گناه آنان از نظر اهل دین نابخشودنی ست. بدین علت، نشانه گرفتن «خاطیان» به انگشتِ تهمت ِ کفر و الحاد و ارتداد، همواره نخستین واکنش آنان بوده و بر داشتن چماق تکفیر، پی آیند این اتهامات و مباح شمردن خون «کافرملعون» گام ِ بعدی آنان و بر انگیختن مردم نادان و مؤمنانِ تسلیم شده و مریدان و مُقلدان بیخویشتن (اَلی یِنه) و نیز اوباش فرصت طلب و هرزه و انگل جامعه برای ریختن خون و مصادره اموال و حتی تصاحب همسر قربانیان، اقدام دیگر آنان بوده است و بدین طریق بوده است که فتوا دهندگان، بیهیچ مانع و بیهیچ بیم و باکی بخشی از جامعه را در جنایتی شرکت میداده و تبهکاری آنان را مجاز میشمرده و حتی آنان را ترغیب میکردهاند تا به آسانی دست درخون کسان (غالبا اندیشمندان و آزادفکران) فروبرند و شگفت آنکه قاتلان، هم در مقام آمران و هم در جایگاه مجریان فتاوی، نه تنها از هرگونه بازخواست و از هرگونه مجازات، ایمن و برکنار میبودهاند بلکه دعای خیر اهل دین و ثواب اخروی را نیز از آن خود میکردهاند و لابد قبالهء غرفهای از غرفههای بهشت را از دست خون آلود فتوا دهندگان میستاندهاند تا به هنگام ورود به سرای باقی آنرا جواز ورود به جنت موعود سازند و در جوف کفن ِخود به گور برند.ـ
٣
البته با انقلاب اسلامیستی و چیره شدن خمینیگری بر ایران، در سه دههء اخیر، قدرت و دولت و حکومت هم که در تاریخ ایران، بر اساس سنتهای هزارهای از آنِ شاه مستبد یا سلطان خودکامه بود، اینک بهِ همین صاحبان فتوا تعلق یافته و یکسره در انحصار فقیهانی ست که بر جان و مال و هستی و ناموس مردمان «ولایت (یعنی حق حاکمیت)» یافتهاند و بدین گونه، ملایان پیشین و مدعیان فقه، و «داعیان شرع انور» که در طول تاریخ، غالباً ازحامیان و دعاگویان و مشروعیت بخشان ِ دستگاه استبداد سُنتی میبودند، اینک خود در مقام صاحبان تاج و تخت، به ارتش و سپاه و بسیج و پلیس سیاسی نیز مجهز شده و این نهادهای نظامی و پلیسی کشوری و عساکر رُعب و سرکوب داخلی را نیز به مجریان فتاوی خود بدل کرده و بر «اُمت همیشه درصحنه» یعنی بر عناصر مُزد سِتان ِ بیهویت و بیفکر و جاهل روزگارافزودهاند. ـ
جامعه، یکسره تحت هدایت فقیهان است و فرمانِ فقها، فتوای آنان شمرده میشود و میتوان گفت که سی و چهار سال است تا ایران با فتاوی مدعیان «فقه» اداره میشود و آنچه بر ایرانیان رفته و میرود، ریز و درشت و نیک یا بد، خواه و ناخواه، متکی و مأخوذ به فتاوی شرعی ست، زیرا شرع در جامهء فقه بر ایران حاکم شده، تخت و منبر در هم ادغام و فقیه بر سریر سلطانِ صاحبقران نشسته و خود را دست خدا میشمارد و نماینده خدا میداند و چنانچه فرصتی پیش آید، صیت «انا ربکُم اُلاعلی» سرمی دهد و بیهیچ واهمهای دعوی خدایی میفروشد.
حقیقت آن است که من با دیدن اصطلاحاتی از نوع «کافران» و «کافرکیشان» و «مسلمان کُشان»، یعنی واژگانی که در بیانیه ایشان همچون محتسبی عبوس و چشم دریده و تسبیح به دستی ریشدار و غضبناک به قراول بر آستانهء سخن ایستاده بودند، متأثر شدم زیرا برق ِ شمشیر بینیام این مصطلاحات ـ که ریشه در تاریخ جهان گشایی و جهادی و سُلطه طلبی اسلامی دارند ـ «ذوالفقار» منتقم و خون چکان علی (خلیفه چهارم بیش از ٩۰ در صد از مسلمانان و امام نخستین کمتر از ۱۰ درصد دیگر مسلمانان) را در ماجرای بنی غریضه در خاطر آدمی زنده میکرد و بدین طریق، دیباچهء سخنان جناب سروش را هراس آور میساخت.ـ
نمیگویم ترسیدم اما درشگفت شدم و تأسف خوردم زیرا میدیدم که ایشان نیز با آنکه از جایگاه یک آزاداندیش دینی سخن میگویند، از همان اصطلاحات خشن و زبر و زننده و خون آلودی بهره میگیرند که هیچ روحانیتی و هیچ عرفانی در آنها نیست زیرا فقها و متولیان دین، در طول قرون همواره از آنها همچون حربهءای برای گسترش استبداد و خودکامگی بهره گرفتهاند و فقهای ذینفوذ و مقتدر، پیوسته طی روزگارانی دراز به دستاویز چنین مصطلحات «مشروع و مقدسی»، «زیان کسان از پی سود خویش» جُسته و دست به خون بیگناهان آلودهاند و نیک میدانم که هیچ معرفتی و هیچ انسانیتی در طول تاریخ در اثر هیچ یک از آن فتواها که به خون بیگناهان آلوده بودهاند گسترش نیافته است. زیرا فرمان قتل انسانها به بهانه ابراز نظر و عقیده یا به علت بیان ِ باورهای فردی، همواره یک جنایت بزرگ بوده و آمران در زمرهء جنایتکاران به شمار میآیند حتی اگر در مقام اولیاء و انبیاء بوده باشند. امثال خمینی و جنتی و لنکرانی و خزعلی و نوری همدانی و مکارم شیرازی و امثال آنان که به خاطر برخورداری از قدرت سیاسی و حفظ موقعیت فردی و پاس ِ جاه طلبیها و خودکامگیها در یک حکومت استبداد دینی دستور مرگ داده و میدهند که دیگر جای خود دارند. ـ
باری تأسف خوردم از اینکه ایشان نیز که اندیشمند نو اندیشند و خوشبختانه هرگز تارک شریفشان به دستار اینگونه متعبدان و متحجران خشک اندیش و عبوس نیالوده بوده است درمقام اعتراص به چنین واژگانی توسل جُستهاند.
ایشان به خوبی میدانند که اصطلاح «کافر» واژهای ست سرکوبگر و در آن اندکی کِبر و خود بینی و برتری جویی تعبیه است زیرا ـ چه بخواهیم و چه نخواهیم ـ «کافر» از مصطلحات پُر مدعا یی ست که در میان آدمیان دیوار میکشد و میان مؤمن و نامؤمن مرز میسازد و «ناکافر» یعنی اهل ایمان را در این سوی مرز، نمایندهء «ارزش» (خودی و خلد آشیان) و انسان ِ ممهور به مِهر ِ «کافر» را در آن سو، نمایانگر «ضد ارزش» (غیر خودی مستحق عذاب دوزخ) به شمار میآورد. بنا بر این واژهء «کافر» بیشباهت به مصطلحات فرهنگ آپارتهاید و راسیسم و امثال آنها نیست زیرا به گوهر آلوده به عنصر حذف ست و این آلایش از واژگان ِ «کافر» و «مرتد» ستردنی نیست، هرچند کارخانهء تقدس سازی ی اهل ِ دین، در طول تاریخ، آنها را به هالهء قداستی موذی پرتو افشان کرده و از طنین و زنگ روحانیت و الوهیت دینی برخوردار ساخته بوده باشد.ـ
متأسفانه جناب سروش نیز به شیوهء مدعیان تملک دین، این اصطلاح عبوس و ترس افکن را همچون حربه تهمتی (دست کم در این بیانیه) برعلیه هم عصران ما به کار میبرند، آنهم بر ضد کسانی که ناباورمندی خود را ـ شاید ـ با لحنی «بیرون از نزاکت» و بیتوجه به عواطف دینی مؤمنان ابراز داشتهاند.
پیداست که در چنین مواقعی، نخست انگشت اتهام کفر یا ارتداد به سوی دیگران نشانه میرود و سپس حکم تکفیر شرف صدور مییابد و در پی آن کاردها تیز میشوند و مسلسلها به خشابهای «کافرکش» مارک روسیه یا چین یا اسرائیل یا انگلستان، مجهز میگردند و دراین مرحله است که اوباش ِ ذلیل و طلابِ رذیل دست به کار میشوند تا به قول دهخدا:ـ
کف چو از خون بیگنه شویند
سپس این سگ چه کرده بُد گویند!ـ
البته آن گروه از «طُلاب رذیل» که در اجرای فرمان مفتیان، قتلی کردهاند به آسانی میتوانند دستان به خون آلودهء خود را بشویند و سپس تکبیری بگویند و به نماز ایستند و ضادِ «وَلاَ الضَّالِّینَ» ِ خود را هرچه غلیظتر و مُلهّجتر به لهجهء عربِ حجاز و حیره کِش بدهند و در رؤیای بهشتی که منتظر آنان است با خدای خود راز و نیاز کنند، اما در چنین وضعی کار بر وجدان ِ یک اندیشمند فلسفه خوانده و دلی درگرو آزاد فکری و اندیشهء آزادی نهاده بسی دشوار خواهد بود.
اصطلاح کافر و مرتد هنگامی که از دهان متولیان دین شنیده میشود چندان شگفت نیست زیرا فقیهان و متکلمان و عابدان واعظان مُتعبّد و مُتحجّر، آنچنان در حقیقتِ مطلقی که خود را حافظ و نگاهبان آن میدانند غرق و حل شدهاند که برای آنان شنیدن سخنی فرا سوی آنچه که خود، حقیقت مطلق میانگارند ممکن نیست. آنان گوش شنیدن واژهای فراسوی دگمها و جزمیتهای خود ندارند، ازین رو در برابر سخنهای تازه بر میآشوبند و چنانچه از قدرت صدور فتوی برخوردار باشند ، خود ، حُکم قتل دیگری را صادر میکنند و اگر از چنین اقتداری محروم باشند ، در حربهء اتهام و افترا چنگ میزنند و بیدرنگ برای ستاندن فرمان مرگ به کسب استفتاء نزد مراجع و مُفتیان ( یعنی آمران به قتل) میشتابند.ـ
همهء اینها برای ایرانیان که تاریخ پرفراز و نشیب استبداد شرقی و همدستی فقیه و سلطان را در تداوم حکومتهای جابرانه و زورمدار میشناسند، قابل درک است اما شنیدن این گونه واژگان از کسانی شگفت انگیز است که باد ِ آزادی و آزاداندیشی بر آنان وزیده و چنان مینمایند که از غلظت و سنگینی و آلودگی هوا و فضای تحجر سُنتی به فغان آمده در برابر لشگر فقه خشونت ورز و عبوس و بیدادگری که کران تا کران را در سیاهی و ظلمت حکومت دینی فروبرده است پرچم عرفان بر میدارند و سرود مروت و مدارا و صلح و جمال و پذیرش غیر، سر میدهند.
باید از آقای سروش پرسید که شما دیگر چرا نگرانید که در یک جامعه آزاد، «کفر» (که همان دیگرباوری ست) نیز همچون باورها و عقاید و اندیشههای دیگر به رسمیت شناخته شود و از همان هوایی برخوردار شود و استنشاق کند که مدعیان دین رسمی و ایمان مذهبی، هزاران سال است در انحصار خود دارند و صنف روحانی همواره آنرا مِلک طِلقِ اهل دیر و کنشت و مسجد و کلیسا دانسته است؟
با توجه به آنکه ما در دوران مدرن زندگی میکنیم و جهانِ آزاد و انسان ِآزاد و فردیتِ آزاد، الهام بخش ماست و با توجه به آنکه اینها همه، نتیجهء کوششهای فکری و ذوقی و هنری و فلسفی همان اندیشمندانی بوده است که شما نیز گهگاه از آنان به نیکی یاد میکنید و حتی آثار برخی از آنان را ترجمه میکنید، چگونه میتوان از شما انتظار داشت که همچون مُفتیان و مُفتریان و فقیهان خشک اندیش، در جدال با مخالفان یا حتی معاندان فکری خود، تیغِ «کافر» ستیز برکشید و با گُرز «مُرتدکوب» به میدان مقابله آیید؟
آیا شما به ترجمه و تفسیر آثار پوپر و جامعهء باز او نپرداختهاید؟ آیا وجود کفر در یک جامعهء باز میباید و میتواند مایهء نگرانی اندیشه ورز و فلسفه دانی باشد که خود از پوپر سخنها گفته و اندیشهء آزاد را در جامعهای چند صدایی ـ حد اقل در سخن ـ به رسمیت شناخته بوده است؟
این چه افغان هاست که برآوردهاید و این چه دستهای شِکوه و نفرینی ست که به آسمان برداشتهاید، تنها به واسطهء آنکه تعداد معدودی از ایرانیان، ـ آنهم در خارج از مرزهای میهن خود ـ از فرط درماندگی و از فرط خشم و از فرط غضبی که نتیجهء بیداد دینی حاکم بر وطن آنهاست و از فرط نومیدی حاصل از فریبکاریها و پیمان شکنیهایی که از سیاستورزان راست یا چپ و به ویژه مدعیان اصلاح طلبی (همچون سید محمد خاتمی) دیدهاند، کفری گفتهاند یا حرمتی را شکستهاند؟
از شماکه دستی در دیوان حافظ و نظری به ژرفای سرودهای دیوان شمس و مثنوی مولانا دارید انتظار میرفت که نه چون عابدان مُتعبّد برآشوبید بل، دستکم چون عارفان بلند نظر به تارک هفت اختر پای نهید و قیل و قال مدرسه را به هیچ شمرید و تهمت کافری به ما نپسندید و از کفر چومنی گریبان غیرت مدرید! شما، جناب ِ دکتر عبدالکریم سروش هستید نه مصباح یزدی و ناصر مکارم شیرازی یا شیخ لاریجانی و نه حتی حسینعلی منتظری.
جامعهء مجروح و منکوب ایرانِ معاصر شنیدن سخنان دیگری جز «کافر» و «مسلمان کش» و امثال این مصطلحات بد سابقه و بدخیم را از شما انتظار دارد.
اینگونه واژگان را به فقیهان مستبد واسپارید که از فضای ذهنی آزادگان بیگانهاند!ـ
۴
جناب دکتر سروش
فرمودهاید که «تهمت و تکفیر ریشهای کهن دارد» و برای نشان دادن ریشهء کهن تهمت و تکفیر به جای آنکه به نیایشگاه کاهنان یامعابد موبدان یا به دیر و کنشت و کلیسای پاپها و کاردینالها بروید و به جای آنکه به مساجد و مدارس و حوزههای ملایان اشارتی فرمایید و به جای آنکه برای مثال از موبدی بگویید که پوست از سر مانی پیامبر کنده است یا از کاهنانی یاد کنید که مسیح را به چهار میخ چلیپا کشیدهاند یا از کشیشهایی بگویید که هزاران تن از جانهای پاک همچون ژوردانو برونو را در آتش افکندهاند یا از مُفتیانی بگویید که عین القضات و سهروردی جوان را سربریدهاند و یا از فقیهانی یاد کنید که ناصر خسرو محضر آنها را «دهان اژدها» مینامید، باری به جای همه اینها، یکراست به سراغ دیدرو و ولتر و اصحاب دائرة المعارف میروید که روشنایی این جهان مدرن به واسطهء وجود اندیشهءآنان و همالان و همفکران آنهاست و شگفتا که شما همهء تاریک اندیشان تاریخ را وانهادهاید و اشاره به پیشینهء تهمت و تکفیر را به نقد منکرانهء دین پیوند زده و سرآغاز آنرا پشت ِمیز کار و کارگاه اندیشهء آنان جستجو کرده واندوه و تأثر و آزردگی خود را از آنکه تیرهای «طعن و طنز» آنان «پیکر دین راخسته» بوده است، پنهان نکردهاید. فرمودهاید: ـ
«تهمت تکفیر پیشینه یی کهن دارد و دامان نامداران بسیاری را دریده است. نقد منکرانه دین نیز در دوران جدید، حدیث کهنه یی است و دست کم قدمت چند صد ساله دارد. پیش از آنکه مارکس نقد دین را در صدر همه نقدها قرار دهد، ولترها و دیدروها پیکر دین را به تیرهای طعن و طنز خسته بودند.»
وباور کنید شگفت انگیز است شنیدن چنین سخنی از شما.ـ
زیرا با چنین جملاتی در حق بزرگواری چون ولتر جفا فرمودهاید. ولتری که گفت: «من با تو مخالفم اما آمادهام تا جان خود را بدهم تا تو بتوانی آزادانه عقیدهات را و سخنت را بیان داری»! آیا شما در میان روحانیون و علما و حتی اولیاء دین (احتمالا به جز مسیح یا زرتشت) تنی را سراغ دارید که چنین سخنی بر زبان آورده و بدان عمل کرده بوده باشد؟
گذشته ازین میباید گفت: نخست آنکه نقد منکرانهء دین قدمتی چند صد ساله ندارد بلکه قدمت آن به قدمت دین است. مگر نه آنکه هر دینی در بدو پیدایش خویش، ادیان پیشین را «نقد منکرانه» کرده است؟ و مگر نه آن است که مانی و مزدک به دین رسمی دوران خود انتقاد داشتند و سخنی تازه در میان نهادند و مگر نه آنکه عیسای ناصری دربرابر دین اجدادی خود ایستاد یعنی یهودیت را «نقد» کرد وکاهنان نیز اندیشههای او را «نقد منکرانه» کردند و به ضد او فتوا دادند وبه تهمت کفر اورا و یاران اورا مصلوب کردند و بود و بود تا عصر پرتستانیان رسید و لوتر هاو کلوَنها پیدا شدند و بدعتها آوردند و آباء کلیسا و اهل سنت و مقلدان پاپ مذهب تازهء آنان را «نقدمنکرانه» کردند و آنان را به برق خنجرها و تبرها نواختند و خونها ریختند و سنت بارتلمیها آفریدند وکردند آنچه کردند؟ نیز مگر نه آنکه «اسلام» نیز با «نقد منکرانه» ادیان دیگر همراه بود و به ویژه بر بتهای کعبه که خدای مردمان آن روزگار شمرده میشد و برای اعراب مقدس بود برشورید و مگر نه آنکه بزرگان قریش و بسیاری از اعضاء خاندان محمد، دعوی پیامبری او را به هیچ گرفتند و بسیاری از هم عصرانش اورا منکر بودند و بر او و بر اسلام او «نقد» داشتند؟ و نیز مگر نه آنکه محمد هم به نام دین تازهء خود، ادیان دیگر را به چشم بیگانه نگریست و برای تعقیب و کشتار و مصادرهء اموال منکران از خدای خود آیه درخواست کرد و بر آنها که به دین تازه او نمیگرویدند، باج و ساو و جزیه بست؟ پس نقد دین با ولتر آغاز نشد و تا آنجا که به دوران اسلامی ارتباط مییابد در همین تاریخ ۱۴۰۰ ساله، بودهاند بزرگانِ عرب و ایرانی از نوع ابوالعلاء معری و رازی و خیام و خیلیهای دیگر که بر دین نقدها داشتهاند. نقدی که از نظر ملایان و متولیان دین به قول شما «منکرانه» محسوب میشده است. ـ
میگویند دانشمند و رند عرب، ابوالعلاء مَعرّی گفته است که مردمان بر دو گروهند:ـ
نخست آنان که دین دارند و عقل ندارند
و دیگر آنان که عقل دارند و دین ندارند!ـ
بنابر این ضروزتی ندارد که نقد منکرانهء دین را از ولتر یا دیدرو آغاز کنیم مگر آنکه مرغ همسایه را غاز بدانیم و سرچشمهء همهء ارزشهای بشری را در مغرب زمین جستجو کنیم! ـ
جناب سروش
این نظر ناخوشایند و نامهربانانهای که در اینجا نسبت به ولتر و دیدرو ابراز فرمودهاید با کوششهای شما در تفسیر آزادیخواهانه از دین در تناقض است چرا که مردان عصر روشنگری و به ویژه اصحاب دائرة المعارف از آباء آزادی و دموکراسی و زمینه سازان جهش تاریخی دانش مدرن و مشعلداران عصر روشناییاند و چنانچه کوششهای فکری و شجاعت اجتماعی و سیاسی و شرافت روشن اندیشی آنان درکار نمیبودای بسا روزگار ما وهم عصران ما شکل و شمایلی دیگر میداشت و شما نیز از نگاه و جهان بینی ی امروزی خود در برابر دین برخوردار نمیبودید و در تفسیر میراث سنتی اسلام معاصر از ابزار اندیشهای که در سایه و به یُمن دستاوردهای فکری و فرهنگی مدرنیتهء مغربی برای شما فراهم آمده و قلم شما را رنگ آمیزی و رقصان کرده است محروم میماندید. ـ
خود شما بهتر میدانید که بزرگانی همچون ولتر و دیدرو و روسو و منتسکیو و کندُرسه و خیلیهای دیگر بیش از بسیاری کسان (خواه از قدّیسان باشند یا فضلای اهل شریعت و ایات عظام و حجج اسلام) شایستهء آنند که ما امروزیان بیهیچ تعارف یا مبالغهای، این بیت حافظ را باصدای بلند در حق آنان بخوانیم: ـ
آنچه او ریخت به پیمانهء ما نوشیدیم
اگر ازخمر بهشت است و گر از بادهء مست
ازین رو چگونه میتوان از فلسفه دانی چون شما پذیرفت که با نگاهی سرزنش آمیز با میراث فکری و فرهنگی ولترها و دیدروها روبرو شوید و بدینگونه با اشاره به چراغ کلیسا که همچنان روشن و پرتو افشان مانده است، بسیار زیرکانه و خفی، به تبرئه پاپها و کاردینالهایی کمر بندید که در سراسر دوران ظلمت قرون وسطا ـ همچون «امام خمینی شما» و جانشین بر حق او در دوران تیره و تار ما ـ دستور سوزاندن کتابها و شکستن قلم و قلع و قمع و کشتار اندیشمندان و منتقدان و آزادگان را صادر میکردهاند؟ چگونه میتوان با فروکاستن ارزش اندیشههای عصر روشنگری، صاحبان قدرت مخوف کلیسای قرون وسطایی را (احتمالاً ناخواسته و تنها به سائقهء ایمان مذهبی خود) تبرئه کرد وچراغ روشن کلیسا را شاهد شکست تاریخی ولتر ها و دیدروها دانست و خواسته یا ناخواسته، پاپها و کشیشها را پیروزمند این جدال تاریخی ارزیابی کرد؟
بعد ازگذشت چهارصد پانصد سال از نخستین تجربههای دوران نوزایی ونزدیک به سیصد سال از عصر روشنگری و انقلاب کبیر فرانسه و استقلال آمریکا و نیز پس از گذشت بیش از صد سال از روزگار اندیشه ورزان و منور الفکران و آزادیخواهان جنبش مشروطیت ایران، آیا هنوز هم آن باد مهرگان در کشتزار و باغستان ما ایرانیان نوزیده است و بر ما معلوم نکرده است که «نامرد و مرد کیست؟»ـ
آیا هنوز هم میباید استخوانهای پوسیدهء شیخ فضل اللهی منبع الهام اهل درک و فرهنگ باشد؟ آیا سی وچهار سال تسلط سنت گرایان بیقلب و بیدانش برخاسته از حوزههای علمیه کافی نبوده است تا چشمهای روشن اندیشان و اندیشه ورزانی همچون شما بر وافعیت تلخ و دردناک حاکمیت ِاهل دین گشوده شود؟
به منکران متعصب و ـای بسا ـ نابردبار و حرمت شکن باورهای دینی خود اعتراض دارید که چرا همچون هگل و هیوم وکانت و فویر باخ به نقد دین نمیپردازند، بلکه همچون شاگردان ناخلف و درس نخوانده بیاستعداد ولتر و دیدرو، زبان به شنعت وطعن میگشایند و جامهء «کافرمسلمان کش» به تن میکنند؟
شما خود نیکتر از دیگران میدانید که نقد اندیشمندان و فیلسوفانی همچون هیوم و کانت و فویر باخ و مارکس و دیگران از دین، در زمینهء تاریخی و در بستر موقعیت اجتماعی و فرهنگی و سیاسی مغرب زمین، صورت گرفته است. اینان از پی همان ولترها و دیدروها آمدهاند و در پی آنها صدها بل هزاران اندیشمند و فیلسوف و جامعهشناس و هنرمند و مبارز سیاسی و اجتماعی، رحیلان و راهیان کاروان بزرگ مدنیت مُدرن اروپایی ـ از روزگار رنسانس و عصر روشنگری تا همین امروز ـ به میدان آمدهاند و کارها کردهاند کارستان.ـ
حق پاپ را به پاپ سپردهاند و سرنوشت انسانها را به کف با کفایت خود آنان وانهادهاند با اینهمه همچنان بیدار و مراقب و نگاهبان مشعلی هستند که در دستان آگاهی و بینش خود دارند و بیهیچ واهمهای به هیچ نیروی زمینی و «آلوده» یا فرازمینی و «مقدس» باج نمیدهند و همواره از دستاوردهای بزرگ اومانیستی و دموکراتیک و آزادیخواهانه و خردگرایانهء جوامع خود و از میراث عظیم اندیشمندان و فرهنگسازان تمدن مُدرن پاسداری میکنند. از کاستیها سخن میگویند، عیبها را بر میشمارند و به هنرها میدان میدهند و همواره نگاه تیزبین و ژرف نگر و همراه با عقلانیت خود را به جوانب ِگوناگون روزگار خود میدوزند تا آزادی و فرهنگ آزادگی و آزاداندیشی شهروندان کشورهای خود را از انواع گزندها که هست و از انواع آفات و ویروسهای زمینی و آسمانی که ازین سو و آن سو میبارند، در امان دارند.ـ
و شما نیک میدانید که اینانند کسانی کاروان مدنیت ِ جدید و فرهنگ دموکراسی جهان مُدرن را که خود زمینهء جهشهای بزرگ علمی و تکنولوژیک شگفتاور بشری بوده است به پیش میبرند. حال شما چگونه انتظار دارید که در جامعهء فلک زدهء ایران و در روزگاری که میراثداران «خمینی» برهمه ابعاد زندگی فردی و اجتماعی و سیاسی و نظامی و مالی و فرهنگی ایرانیان چنگالِ خونین فرو بردهاند و درشرایطی که انواع موجودات متحجر و قشریون بیخبر از جهانی چون مصباح یزدیها جنتیها خزعلیها نوری همدانیها ناصر مکارمها، حاکم بر سرنوشت مردمند، کانتها و فویر باخها و هگلها پیدا شوند و به شیوهای که پسند خاطر شما باشد به نقد دین بپردازند؟ آیا شما خود در سالهای نخستین انقلاب به عنوان فیلسوف واندیشمند، برای این مردم و برای این مُلک و برای اینجامعه، ولتری و دیدرویی و روسویی و مونتسکیویی و کندُرسهای کردهاید که اکنون انتظار دارید تا نسلی که فرزندان و نوادگان شما محسوب میشوند در حق جامعهء خود و برای مُلک و ملت خود هیومی و کانتی و فویرباخی و هگلی کنند؟ چه انتظاری از مردمی دارید که سپیده دم که از کابوسهای گوناگون شبانهء خود رها میشوند و نگاهشان که به پنجره و دریچهء خانه اشان میافتد میترسند از آنکه مبادا پیکر محکوم به اعدامی را به بولدزری یا جر اثقالی آویخته باشند و به کوچه آورده باشند تاحدود آزادی سخن گفتن و آزادی پوشش و آزادی نوشیدن و آزادی شادی و آزادی عشق ورزیدن را در «نظام الهی فقها» به زن و فرزند او یادآوری کنند؟
میخواهید این جوانان با دستگاهی که جز گلوله و شلاق و شیاف پتاسیم و داروی روانگردان و بطری شکسته سخنی ندارد تا با ناباورمندان به حاکمیت خود و به دستگاه جابرخود درمیان نهد، چگونه مناظره کنند و به چه شیوهای به نقد دین
بپردازند؟
۵
شما کار دیگران را قیاس از خود نگیرید و فراموش نکنید که آقایانی همچون سروش
و کدیور و مهاجرانی وعبدی و مزروعی و تاجزاده و گنجی همواره از خودیهای چنین دستگاه جوری محسوب شدهاید زیرا در بنای آن دخالت داشتهاید و اگرچه جور جابران، سرانجام و کمابیش شامل حال برخی از شما یا نزدیکان شما هم شده وفغان شخص جنابعالی را هم به گوش جامعه رسانده است، با این حال آنچه بر سایر مخالفان و سایر ایرانیان رفته است و میرود با رنجی که شما میبرید یاتا کنون بُردهاید قابل قیاس نیست. ـ
ترا آتش عشق اگر پربسوخت
ـ «مرا» بین که از پای تا سر بسوخت
بارِ سنگین ِ سی و چهار سال شکنجه و کشتار و اعدام و تصفیه و تسویه و تهمت و تعزیر و تهدید و دروغ و تزویر و غارت و خفت و خفقان و آوارگی و دربدری و خانه به دوشی ملی، در حکومت خاورانی وکهریزکی ِ ایران، فراتر از توان و تاب تحمل ملت بیپناهی مثل مردمِ ما ست. ملتی که خدا و دین و مقدسات او را هم مبدّل به آلات و ابزار سرکوب و شکنجه و توسری کردهاند و کمترین هدیهای که از اولیاء امر در «حکومت نایبان امام زمان» نصیب معترضان فکری میشود حکم ارتداد و چماق تکفیر و بسیج اوباش است، برای شمع آجین کردن (لینچ) متهمان یا به دار کشیدن یا کهریزکی کردن آنان. ـ
آیا تصور میکنید که در چنین جامعهای، بسته شدن نطفهء اندیشمندانی همچون هیوم و هگل و مارکس و فویر باخ حتی در رحِم ِ مادر، امکان پذیر است؟ تا چه رسد به آنکه رها از انواع تلقینات و تحمیلات و محذورات و محدودیتهای حاکمیتی مستبد و دینسالار و فرهنگ گداز و اندیشه سوز به کودکستان و مدرسه و داشگاه بروند و علم و دانش بیندوزند و بیترس محتسب شراب آگاهی بنوشند و به نقد دین کوشند!؟
متأسفانه گویی گاهی فراموش میکنید که جامعه ما در واپسین سالهای دهه ۵۰ به قهقرا گرایید و از خاطر میبرید که در سال ۵٧ هنگامی که غول هولناک مذهبِ سیاسی از شیشه رها شد و فقیهی در تنها کشور شیعه مذهب، خود را «امام» نامید و «امامی» تخت سلطانی را به محراب مسجد برد و بر منبر نهاد و بر او نشست و رها نکرد، تا امروز چهها که بر ملت ایران نرفته است؟ گویی به یاد نمیآورید که گروهی از فقهای شیعه، همهء ثروت ملی را و همه آرمانها و همهء منافع عالی و حیاتی کشوری با قدمت و اهمیت ایران و سرنوشت نسلهای آتی این سرزمین را صرف نگاهبانی ی سریر سلطانی و انگشتر سلیمانی قدرتِ غصبی خود کردهاند و نام این آزمندی و حرص به قدرت عدوانی خویش را، ضرورت «حفظ نظام» مینامند و آمادهاند تا علاوه بر هست و نیست ملت ایران حتی ـ به قول آن «بُتِ اعظم» ـ واجبات و ضروریات و اصول دین را هم مثل اسماعیل، پسر ِ ابراهیم، قربانی عروس زشت سیما و کریه باطن حکومت دینی خود کنند!
با توجه به این نکات آیا باز هم میشود از جوانان ایران چشم پوشی و بُردباری و تولرانس و آمادگی ذهنی و روحی برای یک دیالوگ منطقی و علمی و فلسفی با حاکمیت زورمدارانه و خرد ستیزانهء ملایان انتظار داشت و از آنان خواست تا نامؤدب نباشند، حرمت شکن نباشند، تقدس زدا نباشند، هگل باشند، کانت باشند، هابرماس باشند؟
انتظار دارید که در برابر قاضی مرتضویها رادانها، سعید امامیها، اژهایها، مصلحیها، پورمحمدیها، فلاحیانها، حسینیانها، نقدیها پرورشها، احمدی نژادها، محسن رضاییها، اندیشمندانی چون سارترها و راسلها و ریمون آرونها و میشل فوکوها و ژاک دریداها و کاستوریادیسها بنشینند و مناظره در نقد دین کنند، به شیوهای که دل مؤمنانی چون شما نشکند؟
شما نیکتر از دیگران میدانید در پیکار بزرگ ایرانیان میان سنت و تجدد، به دلایل گوناگون (که لااقل نیمی از آن دلایل ریشه در بیرون از مرزهای ملی ایران یعنی در منافع نو استعماری قدرتهای بزرگ جهان معاصر داشته است)، سرانجام شیخ فضل الله نوری پیروز شده است و میراث خواران او به قدرت سیاسی و در پی آن به هست و نیست ملت ایران چنگ در افکندهاند. ـ
نیک واقفید که چگونه کوششهای بزرگ اندیشمندان، شاعران، هنرمندان و سایر جانفشانان و جانباختگان مشروطیت ایران با هجوم بنیان کن اسلامیسم سیاسی به زعامت رهبر شما سید روح الله خمینی و با همکاری بسیاری از به اصطلاح روشنفکران مؤمن و قرآندان و روضه خوان بر باد شده است.ـ
در چنین وضعیتی چنانچه ایرانیان بخواهند شمارشگر تاریخ دوران تجدد و نخستین روزهای کشف ِآزادی خود را به صفر بازگردانند و راه رفته را از نو آغاز کنند و به سالهای نخستین ۱٩٠۶ میلادی یعنی به نخستین روزهای تأسیس مجلس ملی خود بازگردند، اطمینان داشته باشید که با صعب روزی و بلعجب کاری و با پریشان عالمی درگیر خواهند بود. ـ
زیرا مقابله و پیکار با مستبد مفلوکی همچون محمد علی میرزای قاجار و مبارزه با چکمه پوشان لیاخوف روسی و مواجهه با مقلدان و مَردهء مزد بگیر شیخ فضل الله نوری که «اسلام عزیز» و «شرع مبین» را به حمایت از غرش توپهای مجلس کوب تزاری فرا خوانده بودند و برای پیروزی قزاقهای روسی بر مجلس ملی مشروطهء ایران دعای کمیل و آیت الکرسی میخواندند، بسیار آسانتر خواهد بود از مبارزه باکسانی که به نام انقلاب اسلامی درکسوت مدعیان دین و نجات بخشان ایمان و امانِ مردم ، با شعار آزادی و استقلال بر سرکار آمدند و اینک بیش از سه دههء سیاه است که به نام حکومت قرآن و به نام نایبانِ امام زمان ، پنجهء خونین خود را درهمهء مقدسات و محرمات فرو بردهاند و خدا و پیامبر و اولیاء الله وهمهء میراث معنوی و صوَر ِ ذهنی و سرمایهء ایمان مذهبی مردم را بدل به سکه رایج کرده و در خورجین نهاده یا تبدیل به دُشنه و تبر کردهاند و به دست حارسان و حافظان قدرت خود دادهاند و چنان که شما و تعدادی از همراهان سیاسی و فکریتان نیز در سالهای اخیر دریافتهاید، مبشران عدالت اسلامی و مدعیان «آزادی در حکومت دینی»، اکنون سالهاست که دیگر نه از تاک آزادی و استقلال ایران نشانی بر جای نهادهاند و نه از تاک نشان! ـ
نیک میدانید که ما ایرانیان سالهای آخر قرن بیستم و اوائل هزاره سوم میلادی زیر سیطره و قیمومت ِ یک حکومت قرون وسطایی به نام ولایت فقیه به سر میبریم و نیکتر از من میدانید که فقیهان شیعه، مُدعیانِ ولایت امرند، یعنی صاحبان «حقِ حاکمیت بر مردم» اند و بر مبنای مشروعیت دینی که در بدو امر داشتهاند، حکومتی در ایران پی ریختهاند که با تکیه برآن خود را صاحبان مُلک و مالکان جان و مال و هستی ملت ایران به شمار میآورند، خود را یدالله (دست خدا) معرفی میکنند ومصدر قدرت اهریمنی و جهنمی خود را به خدا نسبت میدهند، وهیچ مرجعی و مقامی یا نهادی را در مقام پُرسشگر به رسمیت نمیشناسند و خود را در برابر اَحدی از ابناء روزگار پاسخگو نمیدانند. (جز در برابر «خدا» یی که مصادره کرده و به گروگان گرفتهاند و گاهی هم البته در برابر تصوری که از «امام زمان» در میان مردم عامی رواج داده و میدهند.)ـ
…………........ ….. ………………………………
بخش دوم این نوشته را در روزهای آینده خواهید خواند
م. س ـ پاریس، ٧/۶/٢۰۱٢
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر