این روزها هیاهوی بسیار
۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱
قصیدهء خزرفروش
قصیـدۀ خزرفـروش
باز ازخلیج فارس برآید
این روزها هیاهوی بسیار
این روزها هیاهوی بسیار
تُنب بزرگ و کوچک و موسا
کالای غیرتند به بازار
ما این سه گانه را نفروشیم
حتی اگرخداست خریدار
از تُنب، دست باز نداریم
تا پای ما نمانده ز رفتار
آری، اگر محمّد و عیسی،
موسا ز ماشوند طلبکار ؛
یک مو ی موسویش نبخشیم
باللهَ، به حُرّ و مُسلِم و
مُختار
تُنب است این سه گانه، خزر نیست
تاسهمِ روس گردد و اقمار
دریای مازنی ست، غمی نیست
گر باج ِ خرس گردد و کفتار
روس است و سایه بر سر «اسلام»
افکنده با صلابتِ بسیار
او پشتوان ِ حفظِ نظامست
همسایه ایست قاهر و قهّار
یعنی صفاتِ اوست الهی
یعنی رضای اوست سزاوار
از ما اگر خزر، طلبَد روس
یکصد خزر دهیم به یک بار
تا بر اجاق ِ مطبخِ «اسلام»
بُمب اتم به دیگ نهد بار
وان بُمب را بریم به منبر
تا دشمنان شوند خبردار
کس ننگرد به دولتِ ما چپ
کس نشکند به دیدۀ ما خار
باری خزر فدای تزاران
تا از تزار، دین شود اظهار
این هدیه را چه قابل ِ آن
خرس؟
وین مُهره را چه لایق ِ آن
مار؟
ارث پدر نبوده که آنرا
بهر پسر شویم نگهدار
حفظ خزر نیَرزد آری
کز آن به دینِ ما رسد آزار
دین، یعنی آن کُلاهِ ریاست
بر فرق ِ زُهدِ بوذر و عمّار
دین ، یعنی آن بساط ِ چپاول
دین ، یعنی آن خزانۀ دینار
حفظِ خزر نه حفظِ خزانه ست:
آن «اَلاَهَّم» که دین کُند اصرار
حفظِ خزر، نه حفظِ بساط است
آن تیغ زور و آن زر ِ انبار !
ما را خزر نزیبد ، زیراک
حفظش بوَد به معرکه دشوار
زیرا رفیقِ راه بُوَد روس
زیرا رفیقِ روس بُوَد یار
«اسلام»
با رفیق، رفیق است
تا پای دار و تا بُن ِ دیوار
بهرِ خزر ، مباد برنجد
از ما رفیقِ عرصۀ پیکار
ما را وطن، کتابِ مُبین
است
خوشتر ز خُمّ ِ خانۀ خمّار
ما را وطن ، زمین ِ حجاز است
کاسلام ازو شده ست پدیدار
کاین خوان ِ ما ازوست به رونق
وین ابر ِ ما ازوست گُهربار
ایران غنیمتی ست که آمد
مارا به چنگ، از کف ِ کُفّار
اینک مشیّتی ست الهی
تا ما خزر بریم به بازار
وانرا به قومِ روس فروشیم
تا این قباله هست به دستار
این حوض ِ مازنی به چه ارزد
با ماهیان پَستِ سبُکسار؟
مُشتی سَمَکّ ِ فاقدِ فَلسند
قوتِ حرام ِ سفرۀ کُفّار
آن به که روس ، ماهی ی منحوس
بخشد به کافران سَمَک خوار
باشد که در قیام قیامت
ما درحضورِ حیدرِ کَرّار
باشیم سربلند و سرافراز
کفار، سر به زیر و نگونسار
پاریس ـ ۱۹/۴/۲۰۱۲
یادداشت:
معمولا
بنا به شیوۀ قدما ، قصیده می بایست با یک مطلع کامل که در آن هردو مصرع هم قافیه
باشند آغاز شود و هنگامی که دومصرع نخستین هم قافیه نبودند، شعر قطعه خوانده می
شد. با این حال من ترجیح می دهم که نام این شعر قصیدۀ خزرفروش باشد.م.س
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۱
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۱
درخت و آزادی و آتش و دین ... ـ
کشتی در لجن
کشتی به لجن
نشست و ما در لجنیم
از سینه و سر تا بُن ِ پا در لجنیم
غرق لجنیم و شادمانیم از آنک
در ظّل ِ «حکومت خدا» در لجنیم
از سینه و سر تا بُن ِ پا در لجنیم
غرق لجنیم و شادمانیم از آنک
در ظّل ِ «حکومت خدا» در لجنیم
لطف ریش
ما دوزخیان ِ
شهر خویشیم ای دوست
خودباخته و
روانپریشیم ای دوست
از انبر ِ دین
، داغ به پیشانی ی ماست
محبوب ِ خدا به لطف ِ ریشیم ای دوست!
ابزار حکومت
گُرگیم و تنی
به جلدِ میشی داریم
با دین ِ خدا ، قِر و قَمیشی داریم
از جملهء ابزار ِ حکومت بر مُلک
در کَلّـه، گچی ، به چهره ، ریشی داریم
با دین ِ خدا ، قِر و قَمیشی داریم
از جملهء ابزار ِ حکومت بر مُلک
در کَلّـه، گچی ، به چهره ، ریشی داریم
ناخدا
اندیشهء کافی
و کُلینی داریم
صلحِ حسنی ، شورِ
حسینی داریم
کشتی به لجن نشست و با لطف خدا
شادیم که «ناخدا خمینی» داریم
کشتی به لجن نشست و با لطف خدا
شادیم که «ناخدا خمینی» داریم
الغریق
دیریست به بام
ِ آرزو در خوابیم
در حسرتِ نایافته ای ، بی تابیم
چون غرقه به
جستجوی آزادی خویش
چنگال به هر
خار وخسی می سابیم
فاصله
دیریست زمان، بسی زما پیشتر است
زین واماندن ،
به کام ِ ما نیشتر است
از فاصله
ها هرچه فزونتر کاهیم
با فاصله ها ،
فاصله مان بیشتر است
حقیقت باز ها
دین دامِ رَه است
و راه را سدسازان :
تفسیرگرانند و نظرپردازان !
گر رهروِ
عاشقی ، به بازی ، مطَلَب
جز باطل ازین
خیل ِ «حقیقت» بازان !
محال اندیشی
نادیده ، نشان
ز بی نشانی جُستن
یا در پیری ،
دور ِ جوانی جُستن
آسان تر از آن
است که از دفتر ِ دین
آزادی ِ آدمی ، توانی جُستن !
درختِ فردا
آنان که سر ِ
زُهد، به کار تو کنند
از دین و
خدا خشت ِ حصار تو کنند
امروز اگر
نهالشان بنشانی
فردا ز درخت ،
چوبِ دار تو کنند
درآتش
گر خستهء غربتیم یا در وطنیم
ما سوختگان ِ
کورهء خویشتنیم
دی وعدهء
آزادی و دین مان دادند
امروز
میانِ آتشی در لجنیم !
وعدهء آزادی
دی وعدهء اهل
ِ دین به آزادی بود
بشکوه رهی به
شهر و آبادی بود
امروز چنانست
که ویرانی ی ما
درسایهء دین
بود و به استادی بود
واردات چین
و روس
از غار حرا ،
شهر نشین آوردند !
بی دین شده
بودیم که : دین آوردند
تا پایهء انقلاب
مُحکم گردد
اسلامِ مُبین
ز روس و چین آوردند
کالای ارزان
تا معنویت، متاع ِ دُکّان
گردید
معنای
خدا مُرادف ِ نان گردید
زینگونه چو
دین ، گران و کمیاب آمد
اسلام زچین
رسید و ارزان گردید !
شمشیر علی
پالان بُردند
و صندلی آوردند
بر مسندِ پادشا ،
ولی آوردند
تا فتح عُمَر
شود در ایران کامل
از روسیه
شمشیرِ علی آوردند
****
شعر چیست؟
اندیشه و ذوق و رنج ، هم خانه شوند
تا رمز گشای دل ِ دیوانه شوند
جان زخمه زند به ساز، تا نغمه و شور
پیوند ِ وجودِ خویش و بیگانه شوند
تا رمز گشای دل ِ دیوانه شوند
جان زخمه زند به ساز، تا نغمه و شور
پیوند ِ وجودِ خویش و بیگانه شوند
رباعی سحر
آنانکه رباعی ی
سحر می خوانند
با رؤیت مبتدا ، خبر می خوانند
از پوست به مغز می رسانند نظر
چون با نظرِ « اهل نظر» می خوانند
با رؤیت مبتدا ، خبر می خوانند
از پوست به مغز می رسانند نظر
چون با نظرِ « اهل نظر» می خوانند
........................................................
م.سحر / پاریس
21.4.2012
http://msahar.blogspot.fr/۲۷ فروردین ۱۳۹۱
دین آمد و دین آمد
..........................................................
دین آمد و دین آمد
..........................................................................
از ماه و پروین آمد
شمشیر و خنجر در مشت
با دست سنگین آمد
خط خدا در جیبش
بر رقعهء تخریبش
اللهُ اکبر گویان
با پرچم کین آمد
کیدِ از نجف ، زی قُم شد
گورِ شرافت گُم شد
بیراهی و بیرسمی
در رسم و آئین آمد
ریش و ریا نان گشتند
معنای ایمان گشتند
یکرنگی و یک رویی
با خواب رنگین آمد
از عرش ، رخت آورند
منبر به تخت آوردند
بر رخش رستم دیوی
درخانهء زین آمد
جمع ِ ددان بر گِردَش
کُشتار و غارت وِردش
زانسان که کفتاری با
چنگال شاهین آمد
در نهرها خون راندند
وحشت به هامون راندند
پایین به بالا برشد
بالا به پایین آمد
تا زور و زر در گیتی
دین گسترَد بر گیتی
تیغ و تبرزین از روس
سجاده از چین آمد
بر حق، تبر بنهادند
زر زیر ِ سر بنهادند
زان، زی دروغ، آزادی
از بهر تمکین آمد
خونی کز انسان خوردند
بر نطعِ قرآن خوردند
ای آدمیت بگریز
دین آمد و دین آمد
.................................
م. سحر
پاریس
۱۵. ۴. ۲۰۱۲
۲۵ فروردین ۱۳۹۱
اشتراک در:
پستها (Atom)