۱۷ دی ۱۳۹۱

تمدن



راستی  در این  خراب  آباد
با چه باید بودمان دل شاد؟
یادها یا بادها
یا هرچه بودابود ، بادا باد!؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ م. امید


تمدن                         



مرا چه سود که مهدِ تمدن است وطن
چنین که جغد زده ست آشیان به خانهء من!؟
تمدنی که وراثت برند ازو اوباش
هم از نخست گذرگاه ما نبود‌ای کاش !
تمدنی که کند سیرِ خویش را معکوس
شود پلید ترینان دهر را مرئوس

چه جای فخر؟ که گهوارهء حقارت ماست
نه زادگاه خِرد، قلعهء اسارت ماست !
تمدنی که زند جهل، پوزه بند بر او
میانِ  قافله دزد افکند کمند  بر او
تمدنی که سپارد عنان به راهزنان
مسیرِ نامدگان را دهد به چاه کنان،
تمدنی که خطا را خدای خویش کند
وجود فضل و شرف را فدای ریش کند
ندار و دار به اصحاب جهل هدیه کند
چنان به فقر در افتد که عقل، کدیه کند

چه جای فخر؟ که گهوارهء حقارت ماست
نه زادگاه خِرد، قلعهء اسارت ماست !
تمدنی که وقاحت بر او سوار شود
رئیس دستهء اوباش، مردِ کار شود
تمدنی که سپارد کلید خانه به دزد
زگنجخانه او دزدِ رذل گیرد مزد
تمدنی که به دستار بندِ بی‌مقدار
دهد اجازتِ ارعاب و غارت و کشتار
خود از اراده و از اختیار، دست کشد
قلم به نیک و بدِ آنچه بود و هست کِشد
به دست وحش نهد اختیار فردا را
چنین سیاه کند روزگار فردا را

چه جای فخر؟ که گهوارهء حقارت ماست
نه زادگاه خِرد، قلعهء اسارت ماست !
تمدنی که زنان را به قید و بند کشد
جمال را به لجن، شوق را به گند کشد
تمدنی که ببندد نظر به زیبایی
برو حقارت و زشتی شود تماشایی
تمدنی که زمین را به خفت آلاید
وزآسمان حیاتش نفیر مرگ آید
تمدنی که به بیداد، عدل نام دهد
بنای ظلم نهد، حکم انهدام دهد
تمدنی که تقدس دهد تباهی  را
نهد به پلهء منبر سریر شاهی را
تمدنی که به محراب قتل عام کند  
علی الاصول ،جنایت علی الدوام کند
تمدنی که ز کین ، زهد  سازد از دین دام
شراب ریزد بر خاک و خون  کند درجام

چه جای فخر؟ که گهوارهء حقارت ماست
نه زادگاه خِرد، قلعهء اسارت ماست !
بدا به دهر که ننگین زمانه‌ای داریم
تمدنی نه، که بیدادخانه‌ای داریم
چه سود از آنکه ببالیم بر گذشتهء خویش
کنون که نیستمان غیرِ قوت ِغم در پیش؟
گذشته ای که به یاد از گذشتگان ما راست
چه غیر حسرت ازآن عهد باستان ماراست؟
چه سود از آنکه نیاکان، غرور ما گردند
عظام ، شاهدِ ما در حضور ما گردند؟
چه مانده است که اهدا کنیم بر اجداد
جز آبرو که بر این خاک داده‌ایم به باد؟
جز آنچه از سرنادانی و کژآموزی
سپرده ایم به ارباب ظلم و کین توزی؟
ازآنچه رد و اثر داشت در گذشتهء دور
چه مانده است به جز سوده استخوان در گور؟
فروختیم به دشمن اگر فروختنی ست
بسوختیم در آتش هرآنچه سوختنی ست
چه از تمدّنِ  ما  در کف است جز بادی؟
کزو به گاه و به بیگاه می رود یادی ؟
تمدنی  که به بازار برده ایم او را
ازو چه مانده که چون  قیمه  خورده ایم او را !

چه جای فخر؟ که گهوارهء حقارت ماست
نه زادگاه خِرد، قلعهء اسارت ماست !
طناب دار وطن ، دین ما شده ست امروز
کژی رویّت و آئین ما شده ست امروز
خِرَد مدینهء  ما وانهاده  در کفِ جهل
جناب عقل، به جبر، ایستاده در صفِ جهل
تمدن از مدنیّت  قوام گیرد و بس
که از سیاهی شب،  روشنی نجوید کس  !
تمدنی که توحش  بر او شده  ست  سوار
سپرده راه  به  رهبان ِ غولِ  مردمخوار
تمدنی که درین روزگار تابش ِ ونور
نهاده  سدّ ِ خرافات پیشِ راه ِ شعور
تمدنی که ز انسانیت فرار کند
به پیشِ  قافله  دَد  را طلایه دار کند

چه جای فخر؟ که گهوارهء حقارت ماست
نه زادگاه خِرد، قلعهء اسارت ماست
تمدنی که به سوی سراب ره پیمود
به قعر دوزخ، در انقلاب ره پیمود
تمدنی که به دینبارگانِ  حیوان خوی
بباخت عرصه و میدان، سپرد باره و گوی
تمدنی که  به  ویرانه‌های   آبادی
نشست بر سر نعش بهار و  آزادی
تمدنی که شرف را فدای ایمان  کرد
به نام عزت دین، ننگ ، بارِ انسان کرد
تمدنی که ز اخلاق و زهد دم میزد
به رغم هستیِ  ما ، رای با عدم میزد
تمدنی که به وحشت سپرد شادی را
بسیج راهِ جنون کرد آن  ایادی  را

چه جای فخر؟ که گهوارهء حقارت ماست
نه زادگاه خِرَد ، قلعهء اسارت  ماست !  
تمدنی که به حفظش دمی نکوشیدیم
لباسِ جور، بر اندامِ جهل پوشیدیم
تمدنی که ندانیم پایه‌اش بر چیست؟
پدر که؟ مام که بوده ست و دایه او کیست؟
تمدنی که ندانیم نیک یا بدِ  او
ولی خوشیم به فخر وی و زبانزد او
تمدنی که به مشتی طلاش تاخت زنیم
به زنده هاش، سرِ مُرده هاش تاخت زنیم
تمدنی که چراغش به خانهء ما نیست
نشانِ ریشهء او در جوانهء ما نیست
سپرده‌ایم به خیلِ تبر زنان اورا
به شغلِ غارتِ جسمیم و خصم جان او را

چه جای فخر؟ که گهوارهء حقارت ماست
نه زادگاه خِرد، قلعهء اسارت ماست !
تمدنی که ندانیم جنس  او چه  بود
چنین به  گِردِ ندانسته گفتگو چه بود؟
تمدنی که ازو گوهری به ما نرسید
وزو  به ملت بیمار ِ ما شفا  نرسید
غریبه تاخت بر ایران و دشمنی ، دین  بود
خداش رُعب  و فریب و خرافه و کین بود
چنان بساط توحش به خاک ما افکند
که مان ز راهِ نیاکان ما جدا افکند
کلید هستی ِ خود را به دست او  دادیم
وطن به طایفهء  خود پرست او  دادیم
زمرده ریگ چه مانده ست تا نثار کنیم ؟
سپس به شوکت بیگانه افتخار کنیم  ؟
تمدنی که به جورِ مهاجمِ  کین توز
نهاد ، گردنِ تسلیم و دل نهاد به سوز

چه جای فخر؟ که گهوارهء حقارت ماست
نه زادگاه خِرد، قلعهء اسارت ماست !



م. سحر
پاریس
۲۰۱۳/۶/۱

هیچ نظری موجود نیست: