۰۲ فروردین ۱۳۹۲

گفت حافظ که ...ـ


 گفت حافظ که...




مُردم از حرف های تکراری

یاوه گویی و یاوه پنداری

گوش،انبار صوت های کریه

چشم،لوحِ کراهت انباری

خصم ِدیدار یا شنیدار ند

همه دیداری و شنیداری

شهرغوغا و خاکباد شب اند

دشمن دیده های بیداری

از هیابانگِ قارقار ، تهی

نشود گوش های بیزاری

از درِ سکّه های بازارند

سکّه سازانِ فکرِ بازاری

از در سفره های تقلیدند

دستورزانِ ذوقِ دستاری

زآفتابی که بر لجن تابد

چه دمَد جز دمِ لجنزاری؟

گر هوا هست غرق ویروس است

حامل بی بری و بیماری!

گر زمین است نطع گسترده ست

پیش نامردمی و بدکاری

گرچراغی ست،در نهانگاهی

رو نهان کرده با نهانکاری 

می دود ترس مثل داغی تلخ

در رگ کوچه های ناچاری 

زار ی از بس غبار پنجره هاست

نیست پیدا نشانه ی زاری

گریه ازبس به ابر پنهان است

نشود روی گونه ها جاری

سال ها می رسند و می گذرند

پیش آئینه های زنگاری

بر سر ِما نه ! بر سر دیو است

افسر ِسرنوشت افساری 

عقل خود را سپرده ایم به جهل

خفته بر تختِ خامی و خواری

انتظار که می بریم چنین

که به کار آورَد ، مددکاری؟

گفت حافظ که از میان برخیز

 خود ، تویی  در حجابِ خویش ، آری !




م.سحر
پاریس
3/1/1392


هیچ نظری موجود نیست: