دین دروغ است و ظلام و ظلم
دین در حکومت آلت قهر است
تاج تقدّس می زند بر سر
در جلد پیغمبر شود پنهان
حکم الهی در کَفَش خنجر
گوید که حکم از آسمان دارد
گوید که صیقل داده تیغش را
غیر از دروغ از وی نخواهی دید
غیر از قتال از وی نخواهی یافت
مگذار تافرمانروا گردد
کاخ حیاتت را کند ویران
م.سحر
31//2013
هرکرا خواستم ، نخواست مرا !
ریشه در خاک هست؟ هست ! اما ؛
خاک از ریشه ها جداست مرا
دست سودا به دامن هیچ است
پای آمال در هواست مرا
بهترین خانه ، غربت است ، آری
خوشترین گوشه انزواست مرا
م.سحر
1/8/2013
به گُه زدید وطن را ، ولی نمیداند
به دشمنان وطن سرسپردگان بودید
هنوز بر سر آن قول و عهد و پیمانید
چنین که نیست غمی تان به غیر «حفظ نظام » ـ
اگر نه خائن بر ملتید ، نادانید
م.سحر
1/8/2013
روزگار، این حاصل از بختِ بدِ ما، بر مرُادت هست؟
سر به تسلیم و رضا افکنده داری پیش ِ عصر خویش
یا به دیروزی ـ که امروز است ما را ـ اعتقادت هست؟
دوست میداری که در دوران ما میزیستی برخاک؟
حسرتی آیا به دل، زین روزگارِ کژ نهادت هست؟
هیچ میگویی دریغا روزگار مردم پیشین؟
یا تصوّر، هیچگاه از اینهمه ظلم و فسادت هست؟
کاش میشد تا ز ما میراثی از این نیکتر بودت! ـ
راهت از ما بسته ماند! آیا گذار از انسدادت هست؟
ما چنان آلودۀ بخت تباه خویشتن بودیم
کزتومان یادی نمیرفت، این خبر با پیکِ بادت هست؟
خاکِ مرگ افشانده بود آن حکفرمای بد اندیشی
زان بد اندیشی نشان در نطفه و خون و نژادت هست
ما به دام اهل دین، مصلوب اندوه و محن بودیم
دور از این بیداد کیشان، لحظهای لبخندِ شادت هست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر