۱۰ مهر ۱۳۹۲

بیست و یک رباعی تازه



......................................................


بیست و یک رباعی تازه
  
دیریست وطن به راهِ دین باخته‌ایم
خود را ز سوارِ خویش نشناخته‌ایم
اوبزمِ طرب دارد و ما عزمِ طلب
در آخور ِ خود به کاه و جو ساخته‌ایم
دیریست که شهر، شهرِ بی‌دردان است
میدان مُراد، خالی از مردان است
درچنگِ توهم است فردای وطن
شب، تیره و سرنوشت، سرگردان است
درغربت شهر، آشنامی جویم
شب غرق خموشی ست، صدا می‌جویم
بابانگ رسای صور اسرافیلی
نقشِ رقمی ز دهخدا می‌جویم
افسوس که در جان کسان دردی نیست
ردّی ز سواری به دلِ گَردی نیست
دعوی بسیار و اهل دعوی بسیار
چون احمد کسروی جوانمردی نیست
ای کاش سواری به دلِ گردی بود
مردان زمانه را به جان دردی بود
این روز ِ سیاهِ ملتِ ایران را
چون احمد کسروی جوانمردی بود
در دستی تیغ و در کفی نامۀ دین
هرگوشه، در افکنند هنگامۀ دین
با اردوی دشمنند و در سنگر دوست
از جنس بهائم‌اند و در جامۀ دین
آنان که چو سگ عو عوِ اینان کردند
خود را به سرای گرگ مهمان کردند
زینسان به امید استخوان دشمن را
تحریص به نابودی ایران کردند !
آن کس که کمر به خدمت اینان بست
دل بهرِ دو نان به درگه دونان بست
پنداشت که روزی‌اش ز عرش آید لیک
بی‌واسطه بر تنور ذلت نان بست
اینان به بهانۀ خدا را هزنند
بی‌شک به ره نوع بشر چاه زنند
با ضربتِ جهل جانِ بیدار کُشند
با خنجرِ کین بر دلِ آگاه زنند
اینان حشرات خفته در خاک بدند
مرگِ خِرَد و دشمن ادراک بُدند
در کار فریب و خدعه چالاک بدند
بر منبر جهل و کین دهن چاک بُدند
اینان ستم و جهل و فسادند و فریب
تاریخ نکرده این سخن را تکذیب
ای ابرانی عنان به آنان مسپار
دزدند به کاروان و کرمند به سیب
این قافله آمیزۀ جورند و فساد
در ظلمتشان بُن است و پی در بیداد
دین پیشه اگر نامی از آزادی بُرد
آزادی اوست مظهر استبداد !
این قافله کز جهل و جنون آمده‌اند
با خنجر آلوده به خون آمده‌اند
در کارِ فریب و غارت و جور و فساد
از حوزۀ علمیه برون آمده‌اند !
دیریست که شعر من به راهی دگر است
گویی نگهی ش در نگاهی دگر است
او را وطنی گم شده در بیدادی ست
کاواز دلش به دادخواهی دگر است
بر آرزوی نهفته در نتوان بست
دلباخته را راهِ خطر نتوان بست
با خانه که در آتش و دشمن که به کوی
بی یار سفر بار سفر نتوان بست
ترسم که زبان از دل ما پرده درَد
وین آتشِ خفته آبرومان ببرَد
ما درنگریم بو که گم کردۀ ما
از غربت ِ آرزو به ما درنگرد !
دردی ست به جان و گر نگویم نشود
ابریست به چشم و گر نَمویم نشود
تا غنچه دمد رنج نهانم به سخن
چون دانۀ خویش اگر نرویم نشود
تا چند توان گلایه ها از دین کرد ؟
بر ایل و تبارِ اهلِ دین نفرین کرد؟
تاچند توان گفت : چنان باد و چنین
آن بی وطنِ دغا که با ما این کرد؟
دیریست که خونین ، دلِ تبدار من است
دیوانگی ی زمانه دیوار من است
با خصمِ خودی ، مرا به بیگانه چه کار؟
برنعش وطن زار زدن کار من است !
دیریست که دین ، خنجر خونین بسته است
در قتلِ جوانان، کمرِ کین بسته ست
خنجر به میان بسته و قرآن در دست
عمّامه به قوسِ تاج ، آذین بسته ست !
تا چند توان در غم ایران نالید ؟
بر کُشته گِرِست و بر اسیران نالید ؟
از بام به شام ، بوم وش بر لبِ بام
بنشست و بر این خانۀ ویران نالید ؟

م.سحر
پاریس
1 و 2/10/2013

هیچ نظری موجود نیست: