۱۷ آبان ۱۳۹۲

زورم نمی رسد به جهالت






















زورم نمی رسد
................................



زورم نمی رسد به جهالت
دارم ز روزگار خجالت

هوش از سرم پریده که عمری
سرکرده ام به کوی بطالت

اینجا میانِ فاجعه وصل است
بسط لجن به قحط اصالت

خربندگی قرین سعادت 
آزادگی اسیر رذالت

آدم نما نشسته به کرسی
نام ستم نهاده عدالت 

با گاو و خر چریده در آخور
بر اهل شهر کرده وکالت

شرمنده ام زخود که در این شهر
زورم نمی رسد به جهالت
م.سحر
8/11/2013

هیچ نظری موجود نیست: