۰۷ شهریور ۱۳۸۶
نامه استاد یارشاطر
یک نکته و چند دوبیتی
نکته این که : ـ
، اکنون که اهالی بورس گرفته و درس خوانده و دوره دیده و استالینیزه و سپس قومیزه و ایلخانیزه و نژادیزهء کشور ما ایران درهر شهر و ده و روستایی با بهره برداری از ویژگی های گویشی و زبانی دعوی های بزرگ دارند و هریک خود را« ملت»ی نویافته و نو تافته ای جدابافته می انگارند،چرا ما ازین موقعیت جهانی و ازاین آشفته بازار ملی ، دستپخت روحانیت حاکم شیعه سوء استفاده نکنیم و به نمایندگی از ـ «ملت چیمه» و ـ«ملت ابیانه » عـَلـَم ِ« ایستیگلال خواهی» و بعثی گرایی و شعوبی گری خود را برنداریم و سبیل آرزو های خود را برای ریاست جمهوری آیندهء این دوملت تاریخی و این دو کشور باستانی چرب نکنیم؟
ــ«کشور ما» چیمه و «کشور» برادر و همسایهء ما ابیانه قرن هاست که دارای فرهنگ و آداب و رسوم و مراسم و مناسک خاص خویشند و از اینها مهم تر زبان خاص خود را دارند و لباس و معماری آنها کاملاً ممتاز و مجزا از همسایگان خارج از این «دوکشور»ـ است ، به ویژه آنکه زنان و مردان ابیانه از پوشش زیبا و رنگارنگ خاص این ملت برخوردارند و به زبانی تکلم می کنند که تهرانی ها واصفهانی ها و قزوینی های بیگانه ، از درک و دریافت آن عاجز و محتاج به دیلماج اند.ـ
به این دوبیتی ابیانه ای مشحون از افکار بلند خیامی نگاه کنید و ببینید ادبیات این دوکشور که در نواحی مرکزی ایران درست پای کوه کرکس ، بین کاشان و نطنز واقع شده چه از مناطق دیگر کم دارد که تا امروز اینگونه گرفتار ستم ملی و زندانی دولت مرکزی «ملت فارس» و «شوینیست های80 سالهء رضاخانی» باقی مانده است؟!ـ
یک شو بشیون به گوشه ی میخونـَه
بـِمدی که ایتا مست بو وُ دیــوونــَه
در عالم ِ مستی بیشواتــُن وامپُرسا : ـ
ـ «دنـیـــا اَمونـــَه به آدمی ؟»ـ اشوا : «نـــه!» ـ
برگردان به فارسی دری:ـ
یک شب رفتم به گوشهء میخانه
دیدم که یکی مست بُد و دیوانه
درعالم مستی [به وی] گفتم و[از او ] پرسیدم :ـ
ـ«[آیا ] دنیا برای آدمی [باقی] بماند؟ گفتا ـ «نـــه!»ـ
پس از خواندن این نمونهء ادبی و آشنایی با زبان مستقل «ملت ابیانه»ـ نگاهی هم به پوشش و لباس مردم این کشور بیندازید و ضمناً از مناظر و مرایای این منطقه بازدید فرمایید و با معماری ویژه و ملی این کشور آشنا شوید و چنانچه واقعاً قانع شدید که مردم ابیانه و چیمه و برز و یارند و ولوگرد و هنجن و فریزهند و بیدهند که از استانهای این دو کشور همسایه به شمار می آیند ، «ملت » مستقلی هستند و می باید بنا بر قوانین« حقوق بشر» و همچنین بنا بر «اصل حق تعیین سرنوشت »، «ملیت» و «استقلال» آنها به رسمیت شناخته شود و ضروری ست تا این دو ملت نیز بتوانند «هویت خودشان را اشاعه دهند » و «طبق قوانین حقوق بشر در دانشگاه ها به زبان های محلی خود درس بخوانند»؛ در این صورت از پروژه و آرزوهای خردمندانهء اینجانب محمد جلالی چیمه ، جهت ریاست بر یکی از این دو کشور حمایت کنیدـ
پیداست که در فردای استقلال ، دو ملت حق شناس ابیانه و چیمه از زیر خجالت حمایت کنندگان عزیز و هوشمند خود درخواهندآمد.ـ
اما پیش از دیدن تصاویر به این دوبیتی توجه کنید که روزگاری عاشق چیمه ای در حسرت معشوق ابیانه ای خود سروده بوده است : ـ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یکی از مناظر کشور ابیانه ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منظــرهء دیکــری از این کشــور بــــاستــانی ـــ
ـ تعدادی از: ـ
مو کُرد و گیلک و تُرک و بلوچُم
به غیر از چپ نبیند چشمِ لوچُم
ستم کیشی، ولی با نافِ آهو
دموکراتی ، ولی با شاخِ قوچُم
زسوسنگِردُم امّا اهلِ بِرنُم
متاع ِ عهدِ بوق ، امّا مُدرنُم
بَلَم بشکسته ای بر طرفِ کارون
سوارِ ناوگان ِ ژول ورنُم !ـ
به صوتِ سوسن و رقصِ جمیله
به خود درمی تنُم چون کرمِ پیله
وطنخواهُم ، طرفدارِ جدایی
دموکراتُم ، هواخواهِ قبیله !ـ
مو هردم با خیالُم حال دارُم
تبار و ایل در دنبال دارُم
شترواری به خوابِ پنبه دانه
هوای دولتُ فدرال دارُم !ـ
مو نوعی در طبیعت بی بدیلُم
که ترک تایباد و کُردِ گیلُم
به گپ، خواهان ِ استمرارِ ملّت
به دل در بندِ استقلال ِ ایلُم !ـ
چنان شورِ تبار و شوقِ تیره
به سازِ چپ نوازُم گشته چیره
که بهرِ مهرِ ایران جا نمانده ست
مرا در دل ، ز بس عشقِ عشیره !ـ
با این دسُّم از اون دَس می سُتونُم
هرآنچه نیس یا هَس می سُتونُم
مو کُردِ گیلکُم ، تُرکانه از فارس
حقوق ِ خلق ِ خود پس می سُتونُم !ـ
.......................................................................................
دوبیتی های ابن القوم، جنابُ توران بیک
دراین اندیشه جای قَلّ و دلّ نی
که ایران جز«موزائیکِ ملل» نی !ـ
مو که اهلِ سرابُم ، پایتختُم
ـ«سراب» است و صفاهان را محل نی !ـ
مو اون خلقُم که عقلُم بی خِلل بی
دلُم صاف و حدیثُم مُستدل بی
جدایی خواهُم و با فکرِ بکرُم
موافق«مجمعِ کُلِ ملل» بی !ـ
گیا بذرِ مو بی اصل و نَسَب بی
نه تُرک و نه بلوچ و نه عرب بی
به هربومی که دشمن آتشی کرد
مو خود حمّالِ «حمّال اُلحَطَب» بی!ـ
مو عهدِ عاشقی با خلق دارُم
برای عیشِ مخفی دلق دارُم
نوارِ ضبطِ صوتِ کارِ روسی
به شوقِ«خلق ها» در حلق دارُم !ـ
نظامی از مویه در گنجه خاکَه
زبانش« بیل میرم» ، قبرش ملاکَه
«همه عالم تن و ایران بود دل؟»
«بونی من بیلیرم» حرفِ ساواکه
مو کز تُرکیه و روسُم صُدور بی
تبر بر دست و افکارُم «بودور» بی !ـ
به بُن می کوبم و وِردِ زبانُم : ـ
مو تُرکُم ،« فارسِ لَر مَن نَن دویور» بی!ـ
سوارِ چابُکِ نخجیرگیرُم
برایران یازده قرنی دلیرُم
ولی «مظلوم ِ» این خاکُم که پیش ِـ
زبان ِ فارسی خُرد وحقیرُم !ـ
مو «مظلوم» اُم که ایران پی سپر بی
به زیرپای مو زیر و زبربی
مو «مظلوم»اُم که روح ِ فارسی را
خطر نِی ، ور دوعالَم را خطر بی !ـ
مو کز بی عقلی اُم گردن کُلُف بی؛
پُزُم عالی و فکرُم حرف ِمُف بی
امام و رهبرُم در قوم خواهی
گهی«خزعل» ، زمانی «باقرُف» بی !ـ
سبیلی مثلّ گندُمزار دارُم
که از ستّارخان ، صد تار دارُم
نَوَد تارش گِرو مانده ست در روس
مو با ده تای باقی کار دارُم !ـ
اگرچند از نژادِ بابکُم مو
قِزِلباشی افندی مسلکُم مو
چنان آلودهء ویروس ِ روسُم
که در تورانیت مُستهلَکُم مو!ـ
سرابی بهرِ ذلّت می تراشُم
مو دارو دارُم ، علّت می تراشُم
زمینی هست بهرِ تکّه کردن
مو در هر تکّه «ملّت» می تراشُم !ـ
وکیلی خود کفیل و خودکفایُم
پیِ کسبِ«حقوقِ خلق ها» یُم
ریاست جوی ایلاتُم ، از این رو
ـ«کثیراُلملّه» و «کثرت گرایُم» !ـ
چپِ قفقازی اُُم ، بی خِطّه و مرز
به کارون از ارس نان می دهم قرض !ـ
وکیلِ خوزی اُم ، غمخوارِ تازی
تمامیّت نمی خواهُم بر این ارض !ـ
مو کز بیگانگان تأثیر دارُم
از ایران خاطری دلگیر دارُم
از این رو در صفِ «ملّت» تراشان
زبان را پرچمِ تزویر دارُم !ـ
مو جُز تُخم ِ بدآموزی نکِشتُم
که با بیگانه خویی همسِرشتُم
در ایران از سرِ حق ناشناسی
پی ِ «تعیین ِ حق ِ سرنوشت» اُم !ـ
مو تُرکُم ،« فارس لَر» خلقی جدا بی
زبان ِ فارسی از «فارس ها» بی
نظامی ، سُهروردی ، شمس ، صائب
به جز گور، آنچه دارند ، از شما بی !ـ
مو قوم ِ خویش را شر می تراشُم
به ضدّش ، قومِ دیگر می تراشُم
نزاعِ حیدری و نعمتی را
چو «نعمت» هست ، حیدر می تراشُم !ـ
زشهرِ مِهر ، تا سوکِ تنفُّر
سفر کردُم ، به ایران لا تفکّر
تو مظلومی و هم خونُ تو ظالم
زتو خون ریزی و از ما تشکّر!ـ
به روی دشمنی ، در می تراشُم
برای کینه ، پیکر می تراشُم
زقصرِ بی ستون، با تیشه برخویش
بنایی بی ستون تر می تراشُم !ـ
م.سحر
چندی، پس از سروده شدن این دوبیتـی هـا ، یـادداشت هایی در توضیح آنهــا نـــوشتم
که اندکی بعد به صورت یک مقـالـه مقـاله به نام« دربـارهء چند مفهــوم» تنظیم شـد و
درنشریات اینترنتی فارسی انتشار یافت. کسانی که به خواندن آن یادداشت ها علاقمندند
می تواننـد اینــجــــــــــا را کلیک کنند. ـ
http://sokhanhaakebaayad.blogspot.com/2007/02/blog-post_3114.html
۰۵ شهریور ۱۳۸۶
فــــراقـــی
جدا افتاده ای بی جانپناهم
که روی یار دور است از نگاهم
چه خواهم ؟ آنچه می خواهم نبینم !ـ
چه بینم ؟ آنچه می بینم نخواهم !ـ
زیاران و دیارانم خبر نیست
نشان از مادر و یاد از پدر نیست
فراز بامم از پیغام یاری
صدای بال مرغی نامه بر نیست
مرا هرلحظه یاد از مادر آید
که پیش ِ چشمم آن چشم تر آید
وطن یعنی همان چشم تر او
که دردافزای دردِ دیگر آید
در این هجران ز یاری و دیاری
ندارم جز سرودی یادگاری
وطن می خوانم و غم می سرایم
مگر دل لحظه ای گیرد قراری
وطن می خوانم و افزون تر از پیش
کران می گیرم از کاشانهء خویش
نروید در حضورم جزغمی تلخ
نموید در وجودم جز دلی ریش
۰۳ شهریور ۱۳۸۶
خبــر هــای فرهنگی
انجمن ایرانیان مقیم فرانسه
در حومهء پاریس(کــرِتِــی) برگزار می کند:ـ
نمایشگاه نقاشی از 5 هنرمند ایرانی
شنبه 2 فوریه 2008 ساعت 17:30
این نمایشگاه تا 16 فوریه 2008 ادامه خواهد یافت
هنرمندانی که در این نمایشگاه شرکت دارند عبارتند از:ـ
فروغ عزیزی ــ زهره عزیزی ــ مرتضی رفیعی ــ ناصر رخشانی (خاور) ــ محمد جلالی (م.سحر)ـ
ورود آزاد
EXPOSITION PEINTURE
5 artistes iraniensLes artistes participants sont:
Forough Azizi , Zohreh Azizi,
Morteza Rafii , Nasser Rakhshani(khavar),
Mohammad djalali
Association socio-culturelle des iraniens en France
Vous invite au vernissage de l’exposition
Le 2.02.2003 au 16.2.2008
de 17h30 à 20h
l’Adresse :
52 rue de Falkirk94000 CréteéilCreteil préfecture
Bus: 281, Station: Griffon
entrée libre
........................................................................
در دقیقهء پانزدهم مجلهء خبری 7 صبح
۰۲ شهریور ۱۳۸۶
سلامی چو بوی خوش ِ آشنایی
۳۱ مرداد ۱۳۸۶
وافــریـــادا... ـ
بــهــنـــــــــــــام
ـ«میوه ای رسیده» در سبد قاضی شرع
.............
امروز ، در میان خبرهای ناگوار فراوانی که هست خواندم : ـ
پسری که به اتهام قتـل ِغیـر عمـــد از سن شانزده سـالگی تا
اکنون در زندان شیـراز به سر می بـرد 18 ساله شده است.ـ
ـ .. وا فــریــادا هـــزار وافــریادا ! ـ
....
دو سطر زیر به تأثیراز این خبر نوشته شد : ـ
هیجــده سـالـه مـی شــود امــروز
شانزده سـالـه ای که در بنـد است
دار بـــرپـــا کـنـیــد ای حـُکـــّــام
که خداتان به مرگ خرسند است ! ـ
پاریس 22.8.2007
................................................................
بازهم برای دلارا
وز رنج بر وجود ِ دلارا چه رفته است ؛
دیـوار درشکست بـه فریــادِ رنگهــاش
تـا ایـن جهــان بــدانــد بــر مــا چـه رفته است ! ـ
م.سحر
پاریس ، 22.8.2007
بــرای این کـه رنگ هــا و نقـش هـا بـر بـوم هــای دلارای بیست سالـــه
Ici vous pouvez visiter DELARA ....
et écouter le Cri de ses couleurs......
۲۹ مرداد ۱۳۸۶
مــرد معنـــوی
اولی لَکَ فَاوَلی
وای بر تو ، باز هم وای برتو
سورهء القیامه آیهء 34
مرد معنوی
ای خدایت ازآدمی بری
دورَش ازجهان، داد و داوری
ای ضمیرت از وحشت و جنون
وی نهادت از طبع ِبربری
در دلت نه جز گرگ ِ خانگی
در سرت نه جز مُطلق ِ خری
هرکه نیستت، مُرتداست وبد
می نهی بر او داغ ِکافری
هرکه دم زداز ملت و وطن
می زنی بر او تیغ ِ صفدری
خانهء خدا بند و قلعه ات
دین بهانه ات در ستمگری
سُبحه ات نه جُز دانه افکنی
سجده ات نه جُز حیله گستری
پای منبرت زوزهء سگان
باحیا تر از صیتِ منبری
گاهت «اَضربوا» پیک ِ نعمتی
گاهت «اُقتلوا» حُکم ِ حیدری
باورت نه جز آز ِ جابری
مذهبت نه جز جاه ِ سروری
باطلی و حق، جامهء تنت
قاتلی ودرجلد ِداوری ! ـ
خود نهاده ای نام ِ خود «ولی» ـ
ـ «آیت ِ خدا»، اینت خودسری! ـ
قامتت خوش از زُهدِ مکتبی
جامه برده از ظلم ِ لشکری
می کُشی جوان ،می خوری جهان
با شعار ِالله واکبری!؟
ای شکنجه گر،مردِ معنوی
معنی ِ بدی، عین ِ بی بری؛
باد کِشته ای، باش تا کنی
درمیان ِ طوفان دروگری ! ـ
م. سحر
۲۴ مرداد ۱۳۸۶
دریغــــادریــــغ
این تصویـر** را درسایت «عکاسان ایرانی» یـافتـم
و تصور می کنــم بــا فضــای این شعــر نـاسـازگــار
نیست. پس «بــا اجــازهء» هنرمنــد عکـاس صـــدر
این صفحه قرار گرفت. ـ
.......................................................
دریغـــــا دریــــغ
.....
چــه حسرتی، چه دریغــادریغ پوچ و هبـایی
چه هیچ سویه طریقی به سوی هیچ کجایی ! ـ
خدای را زچه برباد رفت حاصل صد نسل؟
چنین چگونه شد ؟ آخرمگر نبود خدایی ؟
شدند هیزم ِدوزخ به جُرم آن که به دلشان
نبود دوزخیان را جز آرزوی رهـــایـی . ـ
هزار خلعت ننگین بُرید دَرزی * تاریخ
ولی به قامت ِ آزادگـان ندوخت قبــایـی . ـ
چنین چگونـه فکنـدیم پیش ِ پـای عـداوت
دلی که جز به محبّت نمی شنیـد نوایـی ؟
مگر چراغ ِخِرَد مُرده بود اهل ِجهان را
که برنخاست فروغی زعقل ِراهگشایی؟
چه می گذشت که در سر نبود دور زمان را
به غیر دیدهء کوری و گوش ِ ناشنوایی ؟
کنون چه مانده جزاین پاره پاره حسرت ِخونین؟
چه هیچ سویه طریقی به سوی هیچ کجایی!ـ
ـ..
م. سحر
۲۲ مرداد ۱۳۸۶
چند رباعی دیگر
رباعیـات زیـر هم زمـان بـا « رباعیــات در بــارهء شعـــر» ـ
ســروده شــده اند واز نظـر مضمــون ادامــهء آن هــا محســــوب مــی شــونـد: ـ
.....
............
بنیاد مدرن ..
بر آنچه که در تو نیست ، هستی دارد
کوته نظری که در لباس ِ من و توست
بر این آتش ، ز دور دستی دارد
چشم ِ دل ، چشم ِ سر
از حاصل ِ کشتگاه ِ بی حاصل ِ ما
با چشم ِ سری چنین ، خِرَد نگشاید
کوتاه دریچه ای به چشم ِ دل ِ مــا
دیـــروز ، امـــروز
همــزاد ِ شکست ِ ماست پیروزی مــا
مــا« دیــروزیم » و همسفــر با« امــروز» ـ
امـــروز کجــا و مــای دیــروزی مــا ؟
از ما به کنون
.
وین ، آن داند که رهروی آگاه است
نیمی از مــا بستهء تاریکی هاست
نیمی دیگر مسافری گمراه است .ـ
کهنه حصار
وز معرکه گاه ِ کفر و دین بیرون زن
گر کعبهء رستگاری ات در پیش است
از حلقهء آن و دام ِ این بیرون زن !ـ
سنگ هیچستان
.
بُنیان ِ جهان ز گوهری یکسان است
وان سنجه که کفر و دین بدو می سنجند
بر خاک مجو که سنگ ِ هیچستان است ؟
ویرانه فروگذار
وآبادی را بنا بر آزادی کن
آزادی را فروغ آگاهی دان
واگاهی را جوانی و شادی کن .ـ
............................................................
م. سحـــر
دسامبـر 1994
۱۷ مرداد ۱۳۸۶
دوتصویر و یک شعر

نخست زنانی که انسانیـّت،زنیـّّت ومادریّـتـشان رااعدام کرده اند. ـ
دوم ایرانیانی که زندگی شان را به سرقت بُرده اند و جانشـان را
با بربریتی تمام به دستاوردهای علم وتکنولوژی مُدرن آویخته اند. ـ
بس است ! ـ
هان در آلودگی هلاک بس است
وین اهانت به جان ِ پاک بس است
زیست زینگونه در پلیدی بس
مرگ زینگونه در مغاک بس است
زادن و بودن و غنودن در
این لجنزار ِ بویناک بس است
با رذالت مراودت کافی ست
با عبودیت اشتراک بس است
آدمی زاده اید ، انسانید
حقّ ِ انسانیت ملاک بس است ! ـ
۱۶ مرداد ۱۳۸۶
دربارهء شعر

پیش سروده شده و همان ایام در نشریهء «روزگار نو» چاپ پاریس
انتشار یافته بودند روی این صفحات قرار دهم . در این ابیات ِ طنز آمیز
مقصد دیگری جز نقد اوضاع آشفته و نابسامان شعر معاصر فارسی ، ـ
درمیان نبوده ، اگرچه سخن ، سر به تنقید و گاه به طعن کشیده است. ـ
پیداست که هیچیک ازاین رباعی ها به فرد یا افراد خاصی اشاره نمی کنند،ـ
با این وجود ممکن است نام ِبرخی کسان که درمقام« شاعر» یا«شاعرـ منتقد»ـ
و«شاعرـ تئوریسین» و «شاعر ـ استاد» و«شاعرـ سردبیر» نقش
مؤثرتروکارسازتری دراین آشفته بازاریا به قول ایرج میرزا«شلم شوربا»ی
ادبی ی دو سه دههء اخیرداشته و دارند، تداعی ذهن خوانندگان ِاهل ِ شعر
شود که دراین صورت، مسئولیت ِ آن با شخص تداعی کننده خواهد بود.ـ
به هرحال با توجه به انقلاب انفورماتیکی سال های اخیر وانفجارعظیمی
که دانش معاصر درامر«شعر پراکنی» و«ادب افشانی» ما ایرانیان ایجاد
کرده ـ اگرچه خالی از محاسنی و مسرّتی نیست ـ پخش و توزیع بسیاری
از «تولیدات انبوه» ــ که زمانی به چاپ وانتشار درمطبوعات ،محدود و
وابسته می بود ــ اینک ابعاد بی سابقه و مهارناپذیری یافته به طوری که
شاید بتوان گفت در سایهء آن ، « اقتصاد شاعرانگی ِ» کشور ما
به «دموکراتیزاسیون » و «موندیالیزاسیون » کامل یا بـه قولی
به«جهانسالاری» و «جهانروایی» دست یافته است. پس اگر چنانچه
می شنوید که محصولات شعر وادب(همچون شخص شاعر وادیب) مثل
بسیاری از پدیده ها و مفاهیم وارزش های فرهنگی واجتماعی واخلاقی
و معنوی و هنری و ... می توانند بدل به ابزاری در دست جناح های
حکومتی گردند و آلت تبلیغات یا موضوعی برای جهت دادن به برخی
سیاست ها یا سوء سیاست های فرهنگی یا شبه فرهنگی هدفمند واقع شوند
زیاد تعجب نکنید و اگر می بینید که مثلاً چاپ ِ یک به اصطلاح« شعر» یا
سخنان یک به اصطلاح« شاعر» وسیله و آلتی در جهتِ تسویه حساب های
درونی حاکمیت «خدعــه سالار» دینی قرار می گیرد و گاهی مثل
پوست خربزه ای که در دفاتر ویژه تدارک دیده اند ، از غرب به شرق
فرستاده می شود تا زیر پای روزنامه نگار یا مدیرمسئولی افکنده شود
و ازاین طریق روزنامهء دیگری از جبههء به اصطلاح اصلاحات به محاق
تعطیل افتد،چندان شگفت زده نشوید.ـ
اینهم بخشی از سرنوشت ذلت بار فرهنگ در دوران ماست و بخش دیگری
از خفتی ست که عنصرشعر همچون عنصر آزادی و عنصر فرهنگ
می باید دراین روزگاران عسرت متحمل گردد .ـ
می گویند : (اگرچه ممکن است در این محل چندان نغز و به جا نگویند)ـ
به شتر گفتند چرا بولت از پس است ، گفت: ـ
برادر چه کارم مثل آدمیزاد است که تعطیل شدن روزنامه ام باشد؟
به هر حال از آنجا که در این ماجرای« امنیتی ـ ملی ـ ناموسی ـ دینی »ـ
پای شعر و شاعری را به میان آورده اند ، پیش از درج رباعیات زیر
، ذکر نکات فوق را چندان نامناسب نیافتم . تا نظر شما چه باشد!ـ
چهارده سال پیش در بارهء آشفته بازار کار شعر معاصر فارسی
خطاب به مدعیان گفته بودم و اینک در اینجا مکرر می کنم که :ـ............................................................................
دری وری
از ذوق بری ، دری وری می گویی
مشتی کلمات ِ سرسـری مـی گـویی
در برزن فتنه می زنی لاف ِ نبوغ
می پنداری شعر ِ دری می گویی ! ـ
حوض ِ خیال
گر شعر چنین بوَد که می پنداری
پندار بشو ، گر آبرویی داری
در دسترسَت موج ِ مُدرنیّت نیست
با حوض ِ خیال ، پنجه می آزاری
در رکاب دُن کیشوت
در عرصهء شعر اگر کُمیتی راندی
لنگان لنگان ، میان ِ گِل واماندی
با اینهمــه در رکاب ِ دُن کیشوت ِ وهم
می پنداری الیوت و ازراپاندی !ـ
انبان ِ سخن
با خامهء مُفت ، صفحه ، رنگین داری
انبان ِ سخن به یاوه سنگین داری
وین یاوه به دست ِ چاپگر بسپاری
رو نیست که ، سنگ پای قزوین داری !ـ
گفتار جفنگ
زین ترجمه کز شعر ِ فرنگت دادند
در وادی شعر ، پای لنگت دادند
در بر تو به شعر ِ ناب بستند ، ولی
گنجینهء گفتار ِ جفنگت دادند
شاگردی نیما
تا بر تو در ِ شعر ِ دری وا نشود
راهی به نوآوریت پیدا نشود
ناموخته شعر ِ پارسی ، چون تو کسی
شایستهء شاگردی نیما نشود
نیما گری
نیما که نوآوری ست در شعر دری
با شعر ِ گذشته کرد عُمری سپری
نیما شدن ِ وی آمد از دانش ِ وی
نیماگری تو آید از بی هنری !ـ
مطبخ یاوه
کفش ِ بروتُن وار به پایت نکنند
یا از نرودا به تن ردایت نکنند
در مطبخ ِ یاوه با سُس ِ ریتسوسی
اوکتاویو پاز و کوندرایت نکنند
گلیم ِ دعوی
نابُرده نصیب ، نیمی از نیما را
بیرون نهی از گلیم ِ دعوی پا را
پُرگویی و شعر ِ ناب می پنداری
مشتی کلمات ِ پوچ ِ بی معنا را
بی وزنی
نیما از وزن ، لحظه ای دست نشُست
تا آنکه نهال ِ شعر ِ نیمایی رُست
او تکیه بر اوزان ِ کهن داشت ، ولی
بی وزنی ِ شعر ِ تو ز بی وزنی ِ توست !ـ
بی هنری
با نظمی بد ، گناه بر وزن مگیر
در بی هُنری ، وزن ندارد تقصیر
در حافظ و مولوی نگر تا بینی
با وزن ، هنر نمی پذیرد زنجیر
اوزان ِ دری
اوزان ِ دری، دریست بر نغمه گری
یا نغمه گریست ، وزن در شعر دری
باورت ار نیست ، باد تا بار ِ دگر
دیوان ِ کبیر ِ شمس را درنگری
تار و پود شعر
زینگونه که لایزال و نامحدودند
اوزان دری به شعر تار و پودند
تا نغمه چه می گوید و خُنیاگر کیست : ـ
چنگ اند ، دف اند ، ارغنون یا عودند
اوزان دگرند و کهن و نو دیگر
بر نغمهء نو وزن نمی بندد در
وین نکته اگر زمن نداری باور
رو بار ِ دگر به شعر ِ سیمین بنگر
وزن ستیزی
این وزن ستیزی ات نبوغی ندهد
دوشاب ِ تو بستاند و دوغی ندهد
وان چاپگرت که غیر ِ بوقی ندهد
چندیت به جز نام ِ دروغی ندهد
پریزادان
موسیقی و شعر ، هردو همزادانند
همزادانند و از هم آزادانند
آن از نغمات آید و این از کلمات
با آدمیانند و پریزادانند
همزادان
موسیقی و شعر اگر حزین یا شادند
با نغمهء جان ِ آدمی همزادند
آئینهء شکوِه اند و تصویر نشاط
عشق اند ، شکایت اند یا فریادند
زمزمه ها
آن زمزمه ها که گاهی از دل خیزند
گر محزونند و گر نشاط انگیزند
چون خرمن ِ جان به باغ ِ دل بنشینند
چون میوهء دل به بند ِ جان آویزند
میراث ِ کهن
زان کین که به میراث ِ کهن توخته ای
دامن دامن بلاهت اندوخته ای
پنداشته ای تجدد آید از هیچ
زان هیچ ، به جز هیچ نیاموخته ای
نوبل خواه
ـ«من»« من» گویی و نابجا می گویی
وین «من» «من» را به نام «ما» می گویی
تو می گویی «نوبل» تو را می باید
من می گویم پرت و پلا می گویی
م.سحر
۱۳ مرداد ۱۳۸۶
لبخند غرور
..............................................................................

...
....
.......
در میان ِ انسان های ایرانی که این روز ها به دارها می آویزند
وصحنه هایی از بربریت ِ مطلق ِ خویش و مظلـومیتِ محـض ِ ـ
ملت ایران را در برابر چشمان ِ حیرت زدهء جهانیان به تماشا
می گذارند ، نتـوانستـم از کنـار لبخنـد پـرغـرور ایـن مـرد کــه
طنـاب دار بـه گـردن دارد و آمـادهء قــربانی شـدن در محراب ِ ـ
جنـون و عداوت وجهل و استبداد است ، با بـی اعتنایی بگذرم . ـ
این دو بیت به تأثیر از این لبخند سرافراز سروده شد. ـ
...........
کس از اینگونه پای چوبهء دار
خنده برلب دلاوری دیده ست ؟
نیک اگر بنگری ز لبخندش
مرگ ، مُردار و مرد جاوید است !ـ
م.سحر
پاریس
2007-08-04
۱۲ مرداد ۱۳۸۶
اوباش کیست؟! ـ
.....................................................................
.به این تصویــر بنگریــد و دو رباعی زیر را بخــوانید
۱۱ مرداد ۱۳۸۶
آکسفوردیه
چون گل شکفت باز به گلزارِ آکسفورد
برگِ طرب دميد به شخسارِ آکسفورد
از این رو «آکسفوردیهء» زیر تحریر و به دفتر وبلاگیهء ایشان ارسال شد. ـ
استاد عزیز
آکســــفـوردیــــــــه
ای دل امید دار به دادار آکسفورد
تا آورد شبیت به بازار آکسفورد
دستت به دست یار پریچهره وانهد
وینسان سپاردَت به پرستار آکسفورد
واو نیز شَنگ و شاد و سبکبال و تیز پَر
پنهان ز رَشگ و غیرتِ اغیار آکسفورد،ـ
ـ« دستی به جام باده و دستی به زلف یار»؛
آرد ترا به خانهء خماّر آکسفورد
مِی ریزدت به جام و لبیت آورَد به لب
زانسان که بود و هست سزاوار آکسفورد
چندان خوری که« محنتِ محمودی » ات زیاد
بیرون شود به بادهء خوشخوار آکسفورد
چون حافظت دهد می رندانه تاشوی
مست شرابخانه و هشیار آکسفورد
وانگه به گرد شهر بگرداندت بسی
در کوچه باغ ِ پر گل ِ بی خار آکسفورد
هی بنگری به زلفک زرتار ِ گلرخان
هی بشنوی چغانه و مزمار آکسفورد
هیچت نه یاد اهل ِ کـُتب خانه های شهر
این ثابتان ِ حُجره و سیّار آکسفورد
هیچت نه یاد پچ پچِ طلاب با کتاب
هیچت نه یاد خر به چمنزار آکسفورد
این عنبرین چراگه ِ آهن مفاصلان
چون و چرا کنان ِِ چَرا خوار آکسفورد
هرجا روی بهشت نقاب افکند ز روی
تا حوریان شوخ و فسونکار اکسفورد،ـ
پیشت به عشوه دست فشانند و شاخ ِ گل.ـ
از گلبنان ِ چیده زگلزار آکسفورد
یعنی بیا که دیده به دیدارت افکنیم
یعنی بیا بیا که تویی یار آکسفورد
یعنی مرو مرو که دل از ما ربوده ای
یعنی مخواه دیدهء خو نبار آکسفورد
اما تورا نه فرصت و ویزای عشرت است
با ساحران ِ شوخ ِ پریوار آکسفورد
زیراک جستجو گر علمی در این بَلـَد
نی دست عیش بُرده به جُستار آکسفورد
نی پای جهد کرده به پوتین کیف و حال
نی سر ز لـَهو بسته به دستار آکسفورد
«فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید»
شرم است بارِ طالب بی عار آکسفورد
شرم است بارِ آنکه به غفلت وظیفه خورد
چون مفتخوار ِ بیهده کردار آکسفورد
آن کو فراهم آمد« پی ـ اچ ـ دی» اش ولی
آدم نشد چو مردم هشیار آکسفورد
از ما دریغ باد نیاز پریرخان
چون ناز ِ نازُکان ِ دل آزار آکسفورد
مارا جهان سوّم ِ ما بس که حوریانش
نازکترند از بُت فـَرخار آکسفورد
با صیغه ای خدات رساند رفیقه ای
مهپاره تر به جلوه ، ز اقمار آکسفورد
باکی نه گر نقاب به رخ درکشیده یار
یار نقابدار به از یار آکسفورد
یار نقابدار مجازی نمی شود
چون یار آکسفورد به بازار آکسفورد
ای دل کنون به محنت محمودیت بساز
دل در قفا و روی به دیوار آکسفورد
گر در صف دکاتره آرَد تـُرا بس است
رنج ِ فراق و فرصتِ دیدار آکسفورد
اسرارآکسفورد یکی کاغذ است و بس
آبی و کوزه ای بود اسرار آکسفورد
آنروزها گذشت که مردان ِ مُلکِ جم
بودند بهر علم، خریدار آکسفورد
دورِ حمید های عنایت گذشته گیر
واهل ِ هُنر مجو به هُنرزار آکسفورد
امروز روز دکتری ِ پاسدارهاست
واوباش سرورند به دُکتار آکسفورد
گیرم که طـَرف بستی و دانش به دست شد
از رنج های سوربن و از کارِ آکسفورد
زینسان که سنگ و خشتِ وطن سرطویله ایست
مردم بَرَد چه سود زمعمار آکسفورد؟
تا جهل، پادشا ست کسان را کدام سود
از شاخ و برگ ، یا ز بَر و بار آکسفورد؟
علمی که زرخرید ِ رذالت شده ست و جهل
آن به که خود بمانـَد در غار آکسفورد
آن به که شبروانش زبهر چراغ راه
بیرون نیاورند از انبار آکسفورد
آن به که هیچ زنگی ِ مست اش نیاورد
تیغی به کف ز علم ِ اتُم کار آکسفورد
دردا که اهل ِ دانش ما را نداشت سود
اصرافِ کمبریجی و ادرار آکسفورد
کندیم و کاشتیم و دُرودند جاهلان
تیمار خویش دار ، نه تیمارِ آکسفورد!ـ
گفتم من این قصیده بدان سان که داریوش
اشعار خویش گفت در اخبار آکسفورد !ـ
...............
م.س
30 /11/2006
پاریس
............................................................
اینهم نشانی وبلاگیه و «بهاریه ی آکفوردیه!» استاد آشوری