۱۳ شهریور ۱۳۹۰

رباعی اندر اوصاف روزگار

ربــاعــی انـــدر اوصـــاف روزگــار


نقاب دین

از چهرهء جان ، حجاب ِکین بردارید

وز روی ستم، نقاب ِ دین بردارید

این طوق ِاسارت از جهان دور کنید

وین دام ِ تباهی از زمین بردارید !ـ

در بند ِ آری

عمری ست به قید و بند ِ خواری بندید

چون استر و مادیان به گاری بندید

بندید و ندانید که با ظالم خویش

گر خود ، « نه! » نگویید ، به «آری ! » بندید !

راهنما

دیریست که جهل ،آشنای تو شده ست

بد ، همره و اهرمن خدای تو شده ست

راهی به جهنم است و می پیمایی

غافل که فریب رهنمای تو شده ست !

فریاد

دردا که در این خانه دلی شاد نماند

افراشته ، جز بنای بیداد نماند

بر بام ِ فروریخته فریاد زدیم

آنقدر که در حنجره فریاد نماند ! ـ

به سوی دوست

زی دوست بر آن سرم که پرواز کنم

آوای نهان ، به ساز دل ، ساز کنم

این سینۀ خسته ، نزدِ وی بگشایم

وین سفرۀ بسته ، نزدِ وی باز کنم

گریه خند

دیریست بر آیندهء خود می گریم

بر حسرت آکندهء خود می گریم

می گریم و بر گریهء خود می خندم

می خندم و بر خندهء خود می گریم

وصله کاری

از شعلهء دل ، شراره می اندوزم

تا سرزند از نهاد ِ ظلمت ، روزم

وینگونه ز تکّه های شادی، هردم

پیرایه به پیراهن ِ غم می دوزم

***

خزرو اورمیه

ای شیخ که خون خوردی و قرآن خواندی

از بام وطن سیل بلا باراندی

دریای خزر به روس بخشیدی لیک

دریاچهء اورمیه را خشکاندی

هنر شیخ

شیخا زتو بی حفاظ تر کیست ؟ بگو !ـ

گر هست کسی ، بگو و گر نیست بگو !ـ

ما پَست تر از تو درجهان کم دیدیم

جز سنگدلی ، ترا هنر چیست ؟ بگو !ـ

حسرت دوزخ

ای شیخ ، اسیر زجر و آزار تو ایم

مصدوم تو ، بندی تو ، بر دار تو ایم

دیریست به دل حسرت دوزخ داریم

در طُرفه بهشتی که گرفتار تو ایم

مرد خدا

قرآن به کفی ت و تیغ ِ بُراّن به کفی ت

کین در دل و سرنوشت ِ انسان* به کفی ت

ای مرد خدا ، خدا و دین شلّاقند

از بهر جفا ، این به کفی ت ، آن به کفی ت !

3.9.2011

http://msahar.blogspot.com/

..............................................

* ـــ سرنوشت ایران