جناب دکتر سروش
در بیانیهء خود فریاد «واسکولارا!» سردادهاید و از «سکولاهای ایران» خواستهاید
که سکولاریسم خود را از گزند «کافران ناباب» برهانند زیرا اینان به «نقد عقلانی» پایبند
نیستند و «فقط زبان طعن و تمسخر باز و دراز» میکنند.
همچنین خواستهاید که به اندیشههای فیلسوف معاصر آلمانی هابر ماس، در زمینهء «پسا
سکولاریسم» بگروند و شگفتا که روش شما جناب سروش همچنان به روش کسانی ماننده است
که چند دههای پیش در ایران، سخن از غرب زدگی به میان میآوردند و با تکیه بر
ترجمههای ناقص و نسنجیدهای که جسته و گریخته از متفکران مغرب زمین شنیده بودند،
جامعه ایران را مشابه با آن جوامع ارزیابی کرده و گرفتاریهای آنان را از نوع دردهای
ما میشمردند و حاصل بن بستهای ذهنی و فکری و فرهنگی ما ایرانیان را معادل یا
همنوا با اندیشههای نوین و زاینده و پرسشگر و نقاد عقل مدرن آنان میانگاشتند و «نقد
مدرنیته» و «نقد غرب» را که محصول و متوجه جوامع صنعتی مغرب زمین و در تداوم و
مبتنی برتاریخ اندیشهء غربی وحاصل تفکر اندیشمندان جهانِ مُدرن از نوع نیچه و هایدگر
و نویسندگانی از نوع بکت و یونسکو و کامو بود، مثل کراوات یا اودکلن «ایوسن لورانی»
ی خودشان، با هواپیما از پاریس و لندن وارد کرده بودند و مطلقا توجه نداشتند که
هنگام صعود به پلههای هواپیما به مقصد تهران، سوراخ دعا را در فرودگاه فرنگستان
جا گذاشتهاند و آن وِرد «غرب زدگی» که درسالهای ۴۰ و ۵۰ به گوش جوانان ساده لوح و
از جهان بیخبر زمزمزمه میکردند، ـ به زبان مولوی ـ همان ورد استنشاقی بود که
به هنگام استنجا خوانده میشد. وِردی که حاصل آن برشوراندن جوانان ناآگاه ایران بر
ضد مظاهر صنعت و مدرنیتهای بود که جامعهء واپس ماندهء ما در آن سالها به آن نیاز
حیاتی داشت.
گفت جانا خوب وردآوردهای
لیک سوراخ دعا گم کردهای
نتیجه را میدانید و نیک تراز دیگران میدانید که چگونه آن اژدهای افسردهء
اسلام سیاسی را که در میان عِظام پوسیده و از اعماق گورهای کهنه، یافته بودند به میدان
پر جوش و خروش و پُر تب و تاب «انقلابی» آن روزگار ایران آوردند و آفتاب گرمتاب هیجان
عمومی را بر او تاباندند تا از نو زنده شد و آرزوهای صد و پنجاه سالهء دموکراسی و
آزادیخواهی ایرانیان را و سرنوشت فرزندان این مُلک را به کام آزمندیها و قدرت طلبیها
و اشتهای سیری ناپذیر روحانیت شیعه فرو فرستاد تا بلعیده شد و همچنان بلعیده میشود
و صدای جویده شدن استخوانهای ملت ایران است، آنکه از لابلای اخبار روزانهء ایران
به گوش جهانیان میرسد.
گفتم که سخن شما و دعوت شما به تبعیت از افکار هابرماسی در زمینه «پست سکولاریسم»،
بیشباهت به افکار پیشینیان فکری شما یعنی امثال فردید و آل احمد و شریعتی نیست که
اتفاقاً در آن سالها با گروهی از متفکران رسمی و نزدیک به دربار پهلوی همچون سید
حسین نصر، احسان نراقی و داریوش شایگان همراه و همآواز بودند. آنان نیز سُرنا را
از سرِ فراخ میدمیدند و در وقت استنجا، وِرد میخواندند و وزیدنِ باد جنت، آرزو میکردند
و «آسیا را برابر غرب» مینهادند و همچون خودگم کردگان، در «کویر» کژ فهمی ودر «جزیرهء
سرگردانی»، «بازگشت به خویش» آرزو داشتند و «آنچه خود داشتند» ـ که نداشتند ـ را
در طبق زرین تقدیم پادشاه وقت ـ که آنروزها آرزومند تدوین ایدئولوژی انقلاب سفید
خود بود ـ میکردند تا «از بیگانه تمنا» نکند و آنچه داشتند همان «هیچی» بود که
رهبر انقلاب اسلامی شما، آیت الله خمینی به لحنی بدوی و هولناک، با چهرهای بیحالت
و مات و تهی از هرگونه احساس و عاطفهء انسانی و ملی، به هنگام صعود از همواپیما در
فرودگاه پاریس به مقصد طهران گفت و همه شنیدند. شما هم شنیدید آن «هیچ» را:
تا بداند کافر و گبر و یهود
کاندر آن صندوق جز لعنت نبود!
اکنون شماهم پرچم هابرماسی برمی دارید تا جوانان ایرانی را دعوت به پست سکولاریسم
کنید، چنان که گویی، پُست سکولاریسم هم از آن مائدههای بهشتی ست که حق سبحانهُ
تعالی پیش از وجودِ سکولاریسم برای ما ایرانیان مقرر فرموده و به ما وعده داده است
و شگفت شباهتی دارد این سخن با رؤیا پروریهای آن گروه از ایرانیان که پیش از رسیدن
به سرمایه داری و پیش از شکل گیری و ایجاد ِطبقهء کارگر، آرزوی جامعه بیطبقهء کمونیستی
داشتند و گروهی از آنان که در پرتو فرهنگ مذهبی به سیاست و مبارزه گرایش یافته
بودند هم در حالیکه واژهء قرآنی «مستضعفین» را جانشین «پرولتاریا» کرده بودند،
آرزوی جامعهای بیطبقه اما ازنوع توحیدی آن را برای ایران در دل میپروردند. (و
البته آرزو هم بر جوانان عیب نبود هرچند که چنین آرزوهایی از پیران خلاف آمدِ عقل
و درایت بود!)
گویی جامعهء ایرانِ آخوند زده، همانا جامعه آلمان و فرانسه و انگلیس و سوئد
است که بیش از سیصد سال تجربهء سکولاریسم پشت سر دارند و میراث فکری و فرهنگی ومدنی
و روحی آنان در روند تاریخ مدرنیتهء مغربی (یعنی در همین سکولاریسم) آنان نُزج
گرفته و خودآگاه و ناخودآگاه ملتهای غربی از ابعاد گوناگون چنین میراث عظیمی
سرشار است.
میبینید که دعوت ایرانیان به «پُست سکولاریسم» هابرماسی باز هم شبیه همان
سُرناست که امثال آل احمد و شریعتی و دیگر نامبردگان از فراخ سو، مینواختند. امروز
هم جنابعالی به عمد یا به سهو فراموش میکنید (یا دلتان و ایمان دینیتان میخواهد
تا ما فراموش کنیم) که جامعهء پسُت سکولار هابرماسی آیندهای ست که این فیلسوف
آلمانی در پیوند با پدران فکری خود یعنی کانت و هگل و فویرباخ و مارکس و نیچه و
بزرگان دیگر مغرب زمین، برای ملتهای آزادِ اروپا آرزو میکند، نه برای ما منکوب
شدگان نکبت سی و چهارساله و گرفتاران ذلت حاصل از حکومت فقهای شیعی و نیز نه برای
دوزخیان له شده زیر آوار توحش طالبانی!
اگر هابرماس از جامعه «پُست سکولار» سخن میگوید، منظورش جوامع غربی ست که بیش
از سه قرن مبارزهء فکری و فرهنگی و نقد بیرحمانهء اصحاب کلیسا و ارباب قدرت دینی
و محتکران خدا و سیطره جویان بر وجدان و روان انسانها را بدل به مدنیت و بدل به
منش اجتماعی و بدل به ذهنیت و روحیهء ملی خود کردهاند.
در چنین جوامعی از روزگار نو زایی و سپس دوران روشنگری تا امروز، حاصل کوششهای
هزاران هنرمند خلاق و آفرینشگر و فیلسوف و جامعهشناس و شاعر و نویسنده تبدیل به
آگاهی عمومی و به وجدان جمعی و رفتار هنجارهای فردی و اجتماعی انسان غربی شده است!
انسانهایی که ضمن حفظ اعتقادات دینی یا غیر دینی یا ضد دینی (و به قول شما
کافرکیشی) خود، بنا به سنت و بنا بر اصول سکولاریسم و لائیسیته نیک میدانند که
هرگاه هریک از آنها معتقدات دینی یا «لادینی» خود را درسیاست دخالت دهد، قدمی در
جهت سلب آزادی شهروندان دیگر برداشته است. انسان غربی میداند که در حیطه امور سیاسی
و اجتماعی و در حوزهء مسائلی که به آزادی و حقوق فردی و انسانی و شهروندی او مربوط
میشود، دینِ او دینتر و خدای او، خداتر و مقدساتِ او، مقدستر از دین و خدا و
مقدساتِ دیگران نیست.
انسان سکولار غربی میداند که رفتن اوبه کلیسایی یا نیاز بردن او به معبدی یا
کنشتی، هرگز بر حقوق انسانی و فردی و اجتماعی او نخواهد افزود و دینداری او جدا از
آن حقوق اساسی که به تساوی برای همهء شهروندان یک کشورـ فارغ از تنوعات بومی و
اعتقادی و رنگ پوست و بیرون از باورهای روحانی یا فلسفی یا سیاسی آنان ـ در
اساسنامه قانونی کشور منظور شده است، حق ویژهای به او ارمغان نخواهد کرد.
انسانی که در جامعهء سکولار زندگی میکند «شیعهء علی ایرانی» در قرن بیست و یکم
نیست که وقتی به خمینی گرایید و ریش گذاشت و هفت تیر بست، و شلاق به دست گرفت یا
به نماز جمعه رفت و پیش پای آخوندهای دولتی دلا و راست شد یا آموختههای دانشگاهیاش
را (مثل بسیاری از فرصت طلبهایی که در در این سالها در لباس کارشناس و تحلیلگر
و استاد دانشگاه و روزنامه نگار و روشنفکر دینی و مشاور فکری و فرهنگی این یا آن
مقام کشوری یا لشگری یا امنیتی من المهد الی اللحد در همه جا حضور دارند)، صرف توجیه
و تأیید حکومت استبداد دینی کرد، «خودی» محسوب شود و فخر و ظلم و تحکّم بر «ناخودی»
بفروشد و به نام مکتبی و غیر مکتبی یا انقلابی و ضد انقلابی یا مؤمن و بینماز، یا
به نام شیعه و سنی یا شیخی و بالاسری و حیدری و نعمتی و امثال اینها، امنیت فردی
و خانوادگی و شغلی و روحی و فرهنگی ایرانیان شایسته و کاردان و شرافتمند را از
آنان برُباید و سرانجام، انسانهای صاحب حق و شهروندان آزاد و آزاده و شریف و
آزموده و مجرب را پس ازآنکه از شرکت در زندگی اجتماعی و شغلی و فرهنگی و آموزشی و
از تدریس در دبیرستان و دانشگاه محروم ساخت، از کشورشان به آنسوی مرهای میهن بگریزاند
و در کوهها و بیابانهای کشورهای همجوار سرگردان کند و باکینه و تکبر تمام به این
شیوهء مهاجم و اشغالگرانهاش فخر بفروشد و بیوقفه به عربدههای خفقان آور دینی و
سیاسی، گوش فلک را کر کند و ایرانیانی را که از سرزمینشان تارانده و آنان را از ریشهها
واز خویش و پیوند، جدا افکنده است، فراریان ضد انقلاب بنامد.
کاری که سی و چهار سال است دست پروردگانِ خمینی در ایران بدان مشغولند و آخرین
امواجش پس از سی سال، اینک به خودِ شما و شاگردان شما و دوستان و دوستداران شما نیز
رسیده است و احتمالاً همراه با موجهای جدیدِ گریز از میهن ـ که انقلابیونِ اسلامیونی
چون مهاجرانیها و کدیورها و مزروعیها و بسیاران دیگر نیز در میان آنان هستندـ
عدد ایرانیانِ آواره شده و ترک دیار کرده این روزها، از چهار ملیون پیشین نیز
برگذشته است و دریغا که گویا این کاروان گریزان ازکشور در اثر تاخت و تاز حاکمیت دین،
بر ایران را سرِ باز ایستادن نیست.
سرانجام گویی ـ و امیدوارم چنین باشد ـ که آن طوق لعنت شوم و آن مارک ِ رذیلانهء
«خودی و ناخودی» (این هدیهء ضد ایرانی و وطن فروشانهء حکومت دینی به ملت ایران)،
سرانجام در سرزمینهای بیگانه و در تبعید، از میان ما ایرانیان رخت بربسته و جای
آن را دردهای مشترکی گرفته است: همچون رنج ِ ترک دیار و غمِ غربت و غصه و اضطراب
برای آیندهء وطنی که در منجلاب حکومت دینی غرق است. باری، موجِ جدیدِ گریز از
کشور، شما اصلاح طلبان حکومتی را هم از ین بابت، همدرد ما کرده و با ما به فصل
مشترکی رسانده است و فرصت تبادل سخن و احتمالاً بازگشودن سفرهء دل و گفتن بسیاری
ناگفتهها ی ما را با شما نیز فراهم آورده است که میباید به فال نیک گرفت. (اگرچه
تریبونهای گوناگون مربوط به رسانههای دولتی فرنگستان هم مثل بسیاری از پاداشها و
جایزهها نصیب همفکران اصلاح طلب شما میشوند و غالبا در اختیار شما و دوستان
شماست که خوشبختانه به عنوان اسلام گرایان دموکرات یا دیسیدانهای حکومت
فوندامانتالیست اسلامی، درهمه جا قدر میبینند و صدر مینشینند!)
در هرحال، سخن هابرماس در زمینهء پُست سکولاریسم چه دخلی دارد به ما ایرانیان
و چه دخلی دارد به عربهای سلفی و وهابی سعودی و کویتی و چه دخلی دارد به شیخهای
نفتی حرمسرا دار عهدبوقی؟
در کجا هابرماس، فیلسوف آلمانی، بنیاد اندیشههایش را بر تاریخ و فرهنگ و تفکر
و ذهنیت ما ایرانیها نهاده بوده است که اکنون، حاصل اندیشههای او در زمینهء دین
و رابطهاش با حکومت و دولت و سیاست، بتواند چراغ راهی یا مدلی برای ما ایرانیها
انگاشته شود؟
مگر نه آنست که از سال ۵۷ تا امروز ذهنیتهای سنگوارهای قرون ماضی را یکراست
از قم و نجف به تهران آوردیم و بر تخت سلطنت نشاندیم و جامعهء سکولارخود را (علی
رغم ضعفها و ناکارآمدیهایی که داشت) به روحانیت قشری و خود پسند و نادان و قسی
القلب تسلیم کردیم و سی و چهار سال تمام است تا همهء سرمایههای مادی و معنوی و
انسانی ملت ایران را خرج «حفظ نظام» یعنی حفظ استبداد، حفظ فساد، حفظ فحشاء، حفظ
شکنجه و حفظ کشتار و حفظ سنگسار و حفظ ویرانگری وحفظ چپاول و حفظ اختلاسهای نجومی
وحفظ خفت ملی و حفظ بیداد و به قول شما حفظ «کافرپروری» میکنیم؟
و مگر نه آنست که سی و چهار سال است به پاس «حفظ نظام» ـ که گاهی لباس «اصلاح
نظام» هم به تن میکند ـ ذهن نسلهای در هم گسیخته و لت و پار شدهء ایرانی را از
فریب و تحجر و خرافه و نادانی میانباریم؟ فریب وخرافه و جهل و تحجری که همواره
ملایان، پرورندگان و مروّجان و میراثداران و پاسبانان آن بودهاند و اینک بیش از
سه دهه است که جمعی کتاب خوانده و دانشگاه دیده نیز، به بوی قدرت و جاه و مال و
منال یا به سائقهء تعصب دینی و قشریت، یا از روی فرصت طلبیهای رذیلانه و
کاسبکارانه، در پراکندن و در نهادینه کردن و ابد مدت کردن آن با حکومت ملایان
همدست گشته و به عملهء ظلم آنان بدل شدهاند؟
متأسفانه ناگزیرم که بر ملالِ شما و خوانندگان بیفزایم و پی در پی، نکبت و
توحش ِمُسلط برایرانِ خمینیستی را یادآوری کنم، باشد تا از من بپذیرید که جهد و
تلاش ایرانیان پیش از هرچیز میباید صرف خروج وصرف رهایی از این استبداد سیاه دینی
گردد و در این مسیر پر مخاطره و گریز ناپذیر، ایرانیان معاصر نمیتوانند مسیر و
مقصد دیگری جز یک جامعهء سکولار پیش رو داشته باشند.
جامعه «پُست سکولار هابرماسی» پیشکش مغربیان باد که پس از سیصد سال سکولاریسم،
لابد از منظر آقای هابر ماس، در این سالهای نخست هزارهء سوم، دچار «عقدهء خود کم
کلیسا بینی» شده و به آن نیازمند شدهاند و به هرحال از زبان فیلسوفان خود چنین چنین
نیازی را مطرح میکنند!
ما ایرانیان را همین سکولاریسم ناقابل و لائیسیتهء دست نیافته کفایت است که
مثل هوا به آن احتیاج داریم زیرا زندان سکندر حکومت دینی فرصت تنفس را از ایرانیان
وحتی از فرهنگ ایران سلب کرده است!
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا «ملک سلیمان» بروم
تنها با رسیدن به چنین جامعه ایست که مقدمات رسیدن به آزادی و دموکراسی برای
ایرانیان فراهم خواهد شد.
به ویژه در یک جامعه سکولار است که دین از گزند دین فروشان و متولیان غاصب و
فریبکارِ دین رها میشود و ارج و حُرمت خود را باز مییابد. زیرا دین در یک
جامعه سکولار، از کمیتهها و پاسدارخانهها و زندانها وخانههای امن واز شکنجه
گاهها و از خزانهء بانکهای مرکزی و از صندوق سرمایههای ملی و از دستگیرهء شیر
نفت و گاز کشور و ازسایر مراکز دولتی و نهادهای سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و آموزشی
ِ اشغال شده، به جایگاه اصلی خود که همانا قلب مؤمنان، باشد، و به مساجد و معابد و
اماکن مقدس بازگشته و از گزند پلیدیها و پلشتیهای اصحاب قدرت و جاهلان سالوس و
تبهکاران و غارتگران دینسالار رهایی خواهد یافت و نیز از «شنعت طاعنان و تقدس
شکنان و سخره گران» نیز خواهد رهید!
بنابراین، جا دارد که شما هم به عنوان مؤمنی اندیشمند و صادق، در این مسیر
بکوشید و ملت ایران را در مبارزهء بزرگش برای آزادی و دموکراسی (که نمیتواند دینی
باشد) یاری کنید وشما در این کار توانایید و ملت ایران ونسلهای آیندهء این سرزمین
از شما انتظار دارند تا نخست از نقدِ خمینیگری آغاز کنید که در چنین امری از شایسته
ترینان روزگارید، زیرا هم دانش و آگاهی وتجربه و بیان و قلم دارید و هم از نزدیک و
از آغاز، با سرگذشت شوم و خسرانبار خمینیسم در ایران مأنوس و مألوف بودهاید!
۷
جناب سروش
آگاهید که ما ایرانیان در نخستین سالهای انقلاب مشروطیت توانستیم تا از «رعیت»
(سوژه) شاه به شهروندان ایرانی رفعت یابیم. توانستیم که صاحب مجلس شویم و از طریق
آن، با حقوق مدنی و سیاسی خود آشنا شویم و توانستیم به آرزوی «حق حاکمیت ملی» خود
واقعیت بخشیم، اگر نشد و نتوانستیم تا آنچه را که به خون دل کسب کرده بودیم به
تمام و کمال حراست کنیم، امر دیگری ست که بار حسرت آنرا بر دوش میکشیم، با همهء این
احوال ما صاحبِ حق شده بودیم و حتی دیکتاتور هم ـ اگرچه بر آن ضرباتی وارد آورد ـ
در نفی کامل آن موفق نبود.
اما حکومت دینی شما (شما میگویم زیرا همراهی شما و هم اندیشان شما در استقرار
آن نقشی داشت ومتأسفانه در استمرار آن هم بینقشی نیست.) یعنی حکومت فقهای شیعی،
نه تنها حق شهروندی ما، بلکه همهء حقوق انسانی ما ایرانیان را غصب کرد. ما ایرانیان
در حکومت دینی متبوع شما، از مقام شهروندی به صغار و محجور (اطفال صغیر و دیوانگان)
تنزّل یافتیم و سرنوشت ملت ما بازیچهء آزمندی گروه خوپسند و بیعاطفهای شد که وطن
پرستی را شرک میدانستند و ملت ایران را به رسمیت نمیشناختند و با تاریخ ایران
دشمن بودند و هویت ایرانیان را که در کورهء گدازان دوسه هزار سالهء تاریخی قوام یافته
بود به هیچ میشمردند و آغاز تاریخ کشور را به دلیل ایدئولوژی رسمی حکومتیشان (که
همان اسلامیسم سیاسی بود)، سالِ هجوم عرب و پیروزی سعد وقاص بر ایرانیان میانگاشتند
و بر مبنای همین منطق ایدئولوژیکِ اسلامیسم سیاسی، ملت ایران را «اُمت» نامیدند و
این واژهء شوم ضد ایرانی را در برابر امام نهادند و ملایی را «امام» کردند وسپس او
را «ولی فقیه» خواندند و «ولایت امر» یعنی «حق حاکمیت ملت ایران» را بدو بخشیدند و
درکی که از مفهوم «امت» داشتند معادل با معنایی بود که رابطه رمگان و چوپانان را
فرایاد آنان میآورد و بدینگونه حاصل ۱۵۰ سال کوشش فکری و فرهنگی و سیاسی ایرانیان
را بر باد دادند.
واژهء «امامِ اُمت»، که در دهسال نخستین تسلط ملایان با میخ و چکش در ذهن کودک
و جوان و پیر ایرانی میکوبیدند یک اهانت بزرگ تاریخی به ملت ایران بود و شما و
همفکران شما نیز به آن معترض نبودید چون اهل ایمانید و به آن آوارِدهشتناکی که به
اسم اسلامیسمِ سیاسی و ایدئولوژی اسلامِ انقلابی و انقلابِ اسلامی و صدورِ اسلامیسم
بر سر ایرانیان فروریخته بود، ایمان دینی و سیاسی داشتید. ندیدید یا دیدید و پسندیدید
زیرا فاجعه بزرگ را ضرورتی انگاشته بودید که میباید پیش میآمد و ملت ایران بهای
گزاف آن را میپرداخت تا جهانبینی آرمانی شما و رؤیا پروریهای دینی انقلابی شما
در مدینهء فاضلهء خمینیستی ی (ولایت فقیه) تحقق یابد و تحقق یافت!
قصد داشتید تاسراپای جامعه را به مسجدی بدل کنید که نور ایمان در همهء زوایای
آن پرتو افشان باشد و عدل علی از بازوی خلخالی وخنجر لاجوردی بترواد و معجزهء محمدی
از خشونت و خودپسندی و حق ناشناسی و پیمان شکنی خمینی ساطع گردد!
و غافل بودید که مسجد شما همان «مسجد ضرار» بود که در قرآن از آن سخن رفته
بود و راه به جهنمی داشت که شعلههای آن هست و نیست ملت ما را سوزانده است و
همچنان میسوزاند و خود شما هم برای گریز از هُرم دوزخی ی آن ترک دیار کردهاید.
: به زبان مولوی
مسجدی بر جسر دوزخ ساختند
وندرآن نرد دغاها باختند
باری جناب سروش گلایههای خشمناک شما از «کافران مسلمان کش» چندان اعجاب انگیز
است که نگاهی به هریک از جملههای آن نمکی به زخمی میفشاند و جراحت نیم بستهای
را باز میکند. سخن فراوان است، از مخالفان گله نکنید. به سراغ ریشهء درد بروید:
لازم نیست راهِ دور بروید و به مخالفان و زخم خوردگانِ حکومت متبوعِ خویش رجوع
کنید تادریابید که چرا و از چه روست که برگشتگان ِ از دین و تقدّس شکنان و به قول
شما «کافرکیشان» ـ که غالبا از ترک دیارکردگان و گریختگان از جهنم حکومت دینیاند
ـ «زبان به شنعت گشوده، خبث میگویند و بشاشت میاندوزند؟».
خروج از دین در نظام بیداد گر و خونینی که خمینی و همدستانش بر ایرانیان تحمیل
کردهاند، دستآورد جدیدی نیست. این سخن از ضد انقلاب نبود، از افسران بسمل کردهء
ارتشِ پیشین ایران نبود، از بیخدایان و کافرکیشان و معارضان نظام ولایت فقیه نبود.
این سخن از برگزیدهء رهبر و نخست وزیر دولت موقت انقلاب، یعنی سخن مهندس مهدی
بازرگان بود که خطاب به رهبر «فرهمند» و «امام» شده و از بُت فراگذشتهء آن روزها
گفت:
«قرار بود با برقراری اسلام در ایران «یدخلون فی دین الله افواجا» درکار باشد
حال آنکه با وجود کمیتهها و اعدامها و مصادرهها و نمایش چهره خشن دین شاهد «یخرجون
من دین الله افواجا» شدهایم».
پس خروج از دین با ورودِ «امام» ی آغاز شد که آمده بود تا «علاوه بر مجانی
کردن آب و برق، معنویت مردم را بالا ببرد و انسانیت مردم را بالا ببرد» اما با تکیه
زدن بر تخت سلطان یا خلیفه ستمکار و باتلفیق قدرت زمینی و آسمانی و با غصب قدرت
جهنمی سلطان مستبد واتحاد آن با قدرت سنتی و روحانی ی ارباب ِ دین، هردو نیروی
مهارناپذیر کهنسال را در چنگال فرد کهنه اندیش و کینه توز و خونریزی متمرکز کرد که
نه به انسانیت توجهی و نه دلی در گرو میهنی به نام ایران داشت.
به راستی که بنا به وعدهای که داده بود آب ایرانیان را برد و برق در خرمن هستی
آنان زد
باری «یخرجون من دین الله» با «یدخل الامام فی الحکومة» همراه و هم زمان بود
روحانیت شیعه، خود، رأساً به جای «امام زمان» ظهور کرد و مدعی وظیفهء آرمانی
اوشد و آن حقی را که طی قرنهای متمادی تنها سزاوار او میدانست و برای او تبلیغ میکرداز
او سلب کرد، یعنی حق حکومت را از او مصادره و به نفع خود و گروهی از ملایان (فقها)
غصب کرد.
بدینگونه، با تکیه بر عواطف دینی مردم، اختیارات سنتی روحانیون را با استبداد
کهنسال شاهی درآمیختند و با جمع اختیارات لاهوتی و ناسوتی (یعنی قدرت سیاسی زمینی
و نیروی اسطورهای و اسرارآمیزعالم غیب، یا به قول «میرچا الیاده» با ترکیب ساکره
و پروفان یا مقدس و ملوث) و تمرکز آن در دست یک تن، به آنچنان نیروی لجام گسیخته و
ویرانگری دست یافتندکه خود ِ خدا هم جلو دار آنان نیست.
باری «یخرجون من دین الله» در اثر رفتار و روش چنین ابوالهول خونریز و چنین
بُت ِ خودکامهای در سالهای نخستین انقلاب آغاز شد.
و خود کرده را تدبیری نیست جناب سروش. ملایان شیعی از همان آغاز، دین را
بدل به ابزار قدرت و سپس برای حفظ ِقدرت، آنرا بدل به ابزار سرکوب و جنایت کردند و
بدینوسیله مردم ایران را در برابر ایمان مذهبی خودشان قرار دادند و خروج از دین و
رونق بازار «کافرکیشی» و نیز تیز شدن زبان «شنعت زنان و طاعنان» با توجه به آنچه
که گذشت و میگذرد، واقعهای دور از انتظار نبود! و این هنوز از نتایج سحر است!
چو تو خود کنی اختر ِ خویش را بد
مدار از فلک چشم، نیک اختری را
…………………………………………………
قسمت سوم این نوشته را در روزهای آینده خواهید خواند
م. س
پاریس ۲۰. ۶. ۲۰۱۲
http: //msahar. blogspot. fr/
۱ نظر:
گرامی چيمه (م. سحر):
"گویی جامعهء ایرانِ آخوند زده(؟!)، همانا جامعه آلمان و فرانسه و انگلیس و سوئد است".
... و بی تردید جامعه-ی ایران، "اسلام"-زده است.
ارسال یک نظر