۰۴ اسفند ۱۳۹۱
دینت دادند ... ! ـ
دینت
دادند و دین ندادند ترا
□
زان بدکاری که با تو ایشان، کردند
آب و شرف تو را پریشان کردند
خویشان تو جهل تو به مغز توبدند
هرکار که کردهاند، خویشان کردند
□
انبانهء جهلند ولی حرّافند
نیمی سالوس و نیمِ دیگر لافند
تا دار و ندارت از زمین برچینند
زنجیر تو را در آسمان میبافند
□
اینان که چو بیگانه به ایران تازند
بر فرقِ بشر پرچمِ کین افرازند
رذلان مقدسند و دزدان فقیه
کز آجُرِ دین حصار ظلمت سازند
□
آنان که کنون سلطه بر ایران دارند
نه مهر وطن، نه دردِ انسان دارند
ازبهر چپاول است اگر دین دارند
وز بهر رذالت است اگر جان دارند
□
اینان که کنون ز جامِ قدرت مستند
درمرتبه ، والا و به معنا پَستند
در دستهء قاتلان ستم را تیغند
در حلقهء رهزنان خدا را دستند !
□
از بیوطنی به دین پناه آوردند
جانها ستدند و مال و جاه آوردند
دستورِ خدا از بُنِ چاه آوردند
تا شیخی را به تختِ شاه آوردند
□
تا درکف اهل دین، وطن بسپردی
یک قافله را به راهزن بسپردی
آیندهء فرزند به یغما دادی
میراث پدر به گورکن بسپردی
□
بد بخت تر از تو کیست ای ایرانی
کاینگونه بلای جان شدت نادانی؟
خوش در رهِ دزدِ خویش ، زر میپاشی
خوش بر سرِ گور خود غزل میخوانی
□
دینت دادند و آبرویت بردند
آب و شرف از خانه و کویت بردند
دندانِ سگت به ران فشردند و ترا
تا پاک شوی، کنار جویت بُردند !
□
تاکی غم آن خوری که نانیت دهند؟
وز اُشتُرِ کُشته استخوانیت دهند؟
این اُشتُرِ کُشته نامِ او ایران است
خواهی دانست اگر زمانیت دهند !
□
تاچند کنار گور خود میگریی؟
بر خاطرهء حضورِ خود میگریی؟
در بند نشسته ای و زنجیر سکون
پیوسته به راهِ دور خود میگریی؟
□
ای بوده که بودِ تو ربودند از تو
دروازهء شهرِ تو گشودند از تو
خونِ تو مُباح و گُرده ات نرم آمد
خوش گُرده سواری آزمودند ازتو
□
دینت دادند و هرچه داری بردند
دست تو به انگشت نگاری بردند
ته ماندهء مغزیت اگر در سر بود
کندند سر و به سرشماری بردند
□
دینت دادند و دین ندادند ترا
جز مَسلکِ روس و چین ندادند ترا
در دیده به جز خارِ رهت ننشاندند
در سینه به غیرِ کین ندادند ترا !
م. سحر
۲۲/۲/۲۰۱۳ / پاریس
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر