۲۰ بهمن ۱۳۹۱
طوفانیات
چند روزی را برای استراحت و تغییر آب و هوا
درجزیره رئونیون بودم. چهارمین روز از حضور من در آنجا ، خبر رسید که گردباد عظیمی از فاصلهء 800 کیلومتری به سوی جزیره در حرکت است . این
خبر موجب شد که من تغییر مکان بدهم و از اطاقی که در نزدیکی ساحل داشتم به خانه
دوستم که در شهرک دیگری سکونت داشت بروم و سه روزی را نزد وی در انتظار طوفان
موعود بمانم.
طوفانی که بر خلاف هشدارهای گردانندگان اداری
جزیره و به رغم اخبار هواشناسی ـ که همگان را به احتیاط دعوت می کردند ، و در من که مسافری نا آشنا با مسائل جوی منطقه بودم نوعی بیمناکی همراه با حس کنجکاوی بر می انگیختند
ـ خوشبختانه چندان خشونتی با خود نیاورد و
همراه با وزش بادهایی که برای اهالی محل عادی تلقی می شدند وضمن ریزش باران تندی
که برای من دلنواز و فرحبخش بود از 400 کیلومتری جزیره گذشت بدون آن که خسارتی به
بار بیاورد. تنها خسارتش برای من ماندن سه روزه در خانه و محرومیت از هوای گرمتاب و
آفتابی جزیره بود که البته این خانه نشینی
محاسنی هم داشت: از آن جمله اندیشیدن به
طبیعت و تصاویری که در آینهء او از میهن
فرایاد می آمد و به خاطر می گذشت و البته سخن
گفتن با بادی که بی وقفه می وزید و به جنبش تند شونده و کند شوندهء خود، نخلها و
درختان دیگر گرمسیری را کژمی کرد و مژ می کرد و نیز زمزمه ضمیر و دل سپردن با امواج صخره کوب و ساحل سای دریا همراه با شنیدن آواز باران و رگبارهای سیل آسای متناوب از ثمرات نیک این چشم به راهی
طوفان بوده اند و بازی شطرنج با دوست و سرودن رباعی های زیر نیر حاصل آن .
م.سحر
طوفانیات
به کاوه آشوری
دزد و دربان
تا کار خود، آن دزد به پایان ببرد
در، باز نهادیم که دربان ببرد
حالی به کنار ساحلی دور از دست
جز هیچ نماندمان که طوفان ببرَد!
پشیمانی
اخطار دهندمان که طوفان آید
توفنده وسر به صخره کوبان آید
ترسم به بساطِ ما اگر راه بَرَد
سرخورده و خائف و پشیمان آید
هوای بارانی
طوفانِ وجودِ ماست طوفانیتر
ویرانه، گراینده به ویرانیتر
ما را نه ز باران و تگرگ است غمی
زیرا که هوای ماست بارانیتر
کشتی نوح
طوفانِ سیه به خاکِ ما تاختهاند
بیرق به حصارِ ما بر افراختهاند
دیریست در آن سیل بلا کشتی نوح
از چوب درخت خانه مان ساختهاند
جنس جان
طوفان و مرا زجنس جان ساختهاند
گویی ما را به یک زبان ساختهاند
نیمی زغم دوری و تصویر شتاب
نیمی زخروش بیکران ساختهاند
طوفانکده
گویند که در به روی طوفان بربند
تا خود نبرَد ترا ، نهان شو در بند
غافل که وجود ماست طوفانکدهای
کآزاد و رها گذر کند از هربند
عهد
آنروز که با کالبدم جان دادند
دریای دلِ مرا به طوفان دادند
عهدی ست میانِ ابر و چشم و دل و غمِ
کانرا به بهار، نامِ باران دادند
پیام طوفان
آن واقعه درنوشتهای،ای طوفان
وز خانهء ما گذشتهای،ای طوفان
امروز دوباره با منَت چیست پیام
کز معرکه بازگشتهای،ای طوفان؟
دختر دیو
ای ابر سیاه، خیمه بر کوی مزن
چون دختر دیو شانه برموی مزن
ای سیلِ دمنده، نرد با غول مباز
وی رهزنِ باد، طبل جادوی مزن
زایش
زان ظلمتِ بینشان که زاد از خورشید
باران سیاه بارد از ابرِ سپید
زانسان که نزاده نور از تاریکی
چون خواهد زاد، خود یقین از تردید؟
گمراه طوفان
چشمِ نگران نهاده در راه توایم
با آنکه مسافری، هواخواهِ توایم
زینسان به بساطِ ما متازای طوفان
تنخواه نداریم که گمراه توایم !
خرابه
طوفانِ بلا بود و گذشت از سرِ ما
روبید، روان و رامش از پیکر ما
امروز خرابهای نهاده ست به جای
تا خود چه کند زمان به خاکسترِ ما
شوق پویش
طوفان که به سر هوای توفش دارد
وینگونه به راه قصدِ روبش دارد؛
شاید که وجودِ درهم آشفتهء ماست
کز عمقِ وجود، شوقِ پویش دارد !
وجود طوفانی
طوفان که نشانِ عهدِ سرگردانی ست
عمری ست که در نهاد ما زندانی ست
خوش میجوید رهی به آزادی خویش
آری، زینسان وجودِ ما طوفانی ست
قصد آزادی
امواجِ شتابنده به
جانند مرا
وز دریاهای بینشانند
مرا
خشمند و شتاب و قصدِ
آزاد شدن
شوقند که در تن و روانند
مرا !
نماد
در ما هرشب زغم نمادی
روید
وانگاه ز صبحِ شاد،
یادی روید
گویی که وجودِ مابوَد
دریایی
کز وی هرلحظه گردبادی
روید !
سراب تاریخی
دانی زچه دریای دلت
طوفانی ست؟
وآن ابرِ نهان به سینهات
بارانی ست؟
زیرا که سرابِ روشنت
تاریخی ست
زیرا که کویرِ تشنهات
ایرانی ست !
سفر طوفان
موج، آینهای ز راز
ناگفتهء ماست
باران، یادی ز گریهء
خفتهء ماست
تندر، سهمی ز خشم بنهفتهء
ماست
طوفان، سفری به جان
آشفتهء ماست
نیروی جان
این نیروی جان که در
طبیعت جاری ست
روینده به زیر گنبدِ
زنگاری ست
شوری ست که در نهاد
انسان خفته ست
شوقی ست که از وجود
انسان ساری ست
نام زمین
این شعلهء باشکوه بر
بامِ زمین
و ان جامهء زیبنده
بر اندام زمین
زیب و فر خویش از آن
زمان یافت که رفت
شادان به زبان آدمی
نام زمین !
کارگاه رؤیا
آن ماه که شب فروز
شعر و سخن است
بر طرف چمن چراغ هر
انجمن است
زیباست از آن زمان
که انسانش دید
ماه است که کارگاه
رؤیای من است !
شوق در نگاه
ای ماه که شب نشینِ
راهم بودی
کودک بودم، گریزگاهم
بودی
زیبا بودی، از آنکه
میخواستمت
کانگیزهء شوق در نگاهم
بودی
رویش شور
زانروز که دیده برگشادمای
ماه
رو بر تو و دل در تو
نهادمای ماه
بس شورِ درون که از
تو در من رویید
بس شوق که تابشِ تو
داد مای ماه *
* تابش تو دادم = تابش تو داد مرا = به من داد
.........................................................
م.سحر
جزیره رئونیون
۲۰۱۳.۱.۲۹
۲۰۱۳. ۱. ۳۰
۲۰۱۳.۱.
۳۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر