۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۲

رجز مخوان


  
رجز مخوان

چنین رجز بمخوان و به رگ مجوشان خون
نیا که بود ، چه گویی؟ توکیستی اکنون ؟
چنین که خوار و خفیف اوفتاده ای برخاک
چنین که زیر پیِ  جهل خائفی و زبون ،
ندانی آن که در این روزگار تیره و تار
ترا نشانده شریعت به دامن افیون
تراسپرده به سیل بلا سفاهت شیخ
ترافکنده به قعر مغاک ، دشمنِ دون
چنین چه فتنهء خویشی درین خراب آباد
به روزگار سیاهِ خود از چه ای مفتون؟
بهشت خویش نجویی به توبه و تزویر
مراد خویش نیابی به چاره  و افسون
زبان به لاف میالای و خویش را دریاب
مگر به پای خود آیی از ین لجن بیرون

م.سحر
20/5/2013

پاریس

هیچ نظری موجود نیست: