۲۸ خرداد ۱۳۹۲

تجاوز در تاریخ (دو شعر)

  


تجاوز در تاریخ

1
تجاوز مغول و
مقاومت شوی زن قربانی

شنیدم که با روزگارِ مغول
در آن یورشِ مرگبار مغول
که ایرانزمین، طعمهء خام بود
زمین ، دوزخ و آسمان دام بود،
تتر ، در نهانگاهِ ویرانه ای
به جامانده از گوشهء خانه ای
زنی همره کودکی یافت خُرد
به قصد تجاوز بر او دست برد
در این حال ، شوی زنِ  بی نوا
شد از صیتِ زن ، آگه از ماجرا
بر آورد دستی به سوی تتَر
تتَر بروی افکند زخمِ نظر
گرفت آن نگونبخت را بندِ ریش
بیفکند آن سو تر از صیدِ خویش
سبک تیغِ تیز از میان برکشید
مدور خطی گِردِ شوهر کشید
بدوگفت : گرپای بیرون نهی
سرِ خویش در بسترِ خون نهی !
چنین مردِ افتاده، آرام یافت
مغول ، زان زن بی نوا کام یافت

***
ازین ماجرا چند روزی گذشت
بهاری گذشت و تموزی گذشت
شبی مرد را گفت همسایه ای
که : در مردی ات سخت بی مایه ای
نهادی مغول را که بی گفتگو
زنت را زنَد پای بر آبرو؟
چنین گفت آن بد سرانجام مرد
که : من کرده ام آنچه بایست کرد !
در افتاده برخاک ، بی حربه ای
مغول را چنان کوفتم ضربه ای؛
که تا عمر دارد به یاد آیدش
برون آهِ سرد از نهاد آیدش !
بدوگفت همسایه: کای مردِ  کار
چه بود آن دلیریت با آن تتار؟
چه بوده ست با صبر ایوبی ات
که دارد نشان از تترکوبی ات؟

چنین پاسخ آورد شوی دلیر
که : وقت تجاوز در آن دار و گیر
به رغمِ چنان قوهء قاهره
مرا پای بیرون بُد از دایره
مغول کار خود کرد و من کار خود
که او یار خود بود و من یار خود !
هم از تیغ او برده ام جان به در
هم او مانده از کار من بی خبر
نداند که خندیدم او را به ریش
وزآن خط نهادم برون پای خویش

***

کنون نقلِ امروز ایران ماست
که گویی گرامی تر از جان ماست
تجاوزگران ، خط به خنجر کشند
حصاری در اطرافِ شوهر کشند
چنین شوی ، رزم جهادی کند
نهد پای، بیرون و شادی کند !

به امروز این خاک و این دشت و راغ
شباهت بوَد از سرِ اتفاق
به بیداد شیخان و نهب تتار
شباهت بود بازی روزگار!

2
تجاوز در قم

شنیدم که  در قم  تجاوز گری
بزد چنگ در دامنِ دختری
شبی  بود تاریک و رَه بود گُم
چنین است رهکورۀ شهرِ قم !
بد اندیشگان دشمن نیکی اند
ازین رو هواخواهِ تاریکی اند
تجاوز گران اند  ظـُلمت سرشت
چه در کُنجِ  مسجد، چه بر طرفِ کشت
چو آن ناجوانمردِ  بدکارِ پَست
به دختر ز نامردمی بُرد دست
دهان بست  او را  و  دامن درید
شد  آن  دخترِ  بی نوا ،  نا امید
گزیرش نه  جز دست و پا کوفتن
سر ی بر زمینِ  خدا  کوفتن !
چو مرغی که در پنجهء کرکسی
ازین سو به آن سوی می شد بسی !
بدو گفت آن مردکِ  نابکار :
که ازمن  ترا نیست راهِ  فرار
به هرسوی  چرخی،  به سوی منی
که از پشت و رو ، پیشِ روی منی !

چنین است رسم تجاوزگران
که هرگز نزایند از مادران !
***
کنون  کشورِ ما همان دختر است
در افکنده ،  زیرِ  تجاوزگر است
به هرسو که چرخد در آن گیر و دار
ز دزدِ دَدَش  نیست  راهِ  فرار
به احکامِ  نظمی  عدو  ساخته
سپاهِ  تجاوز بر او تاخته
عداوت کنند و خصومت کنند
به نام شریعت حکومت کنند

مگر  شعله غیرت مرد و زن
سرآرد برون از نهادِ وطن
نماند که در چنگ ارباب دین
بماند چنین زار، ایرانزمین !

م.سحر
18/6/2013
http://msahar.blogspot.fr/  

هیچ نظری موجود نیست: