۲۰ شهریور ۱۳۹۲
بیست و دو رباعی سروده امروز 11 سپتامبر 2013
در قصدِ فریبِ پیر و اغوای جوان
گرگند به
جلدِ میش و با گلّه روان
دردا که ازین
حال خبر خواهی یافت
روزی که دگر
نه تاب داری نه توان !
□
داروی خود
از طبیب بیمار مخواه
روزن ز حصار
و ره ز دیوار مخواه
ای بسته پر
و بال به زندان قفس
هُشدار و
رهایی از گرفتار مخواه
□
چون مار که
بر شانۀ اعدا رُسته ست
صد مزرع نیستی
به صحرا رُسته ست
این هرزه گیا
که زهر کین بارد از و
جهل آورده
ست و در دلِ ما رُسته ست
□
ای رنجِ
گران بُردۀ این راهِ دراز
درداک جوانیت
به شب گشت آغاز
با یاد سحر،
چراغِ جانت میسوخت
پیوسته در این
خوابگه خوک و گراز
□
ای دوست،
گرت صوب اصالت راه است
هشدار که در
رهت فراوان چاه است
از شب
صفتان، جان به سلامت بردن
رنجی دشوار
و محنتی جانکاه است !
□
چون طعم
شکست، زندگی دشوار است
با زنگی مست
زندگی دشوار است
در شهر که
هست میتوان مُرد ولی
بامردم پَست
زندگی دشوار است
□
ای دوست، گر
اندیشۀ نان حواهی کرد؛
رفتار چو
ابنای زمان خواهی کرد؛
در بندِ هوای
خویشتن خواهی بود؛
در کوی شرف
زیست چه سان خواهی کرد؟
□
هرچند ترا پند نباید
دادن
اندرزِ
خردمند نباید دادن
با اینهمه
دریاب که این دوزخ را
میراث به
فرزند نباید دادن
□
میراث رسید
از پدر این ویرانت
ویرانهات :
این حصار و این زندانت
آبادش اگر
نمیکنی و امگذار
ارثِ پدر از
برای فرزندانت !
□
از جهل،
چنانی که چو نوروز خوشی
با خوی و
خصالِ خفت اندوز خوشی
اکنون به
تبر خوشی که بر ریشه خورَد
ویرانگرِ آینده
و امروز خوشی !
□
دین، بیوطنی
هدیۀ راهت کرده ست
کژ بینی و
جهل را گواهت کرده ست
پنداشتهای
که «اهل علمی» وین «علم»
دیریست که
واژگون به چاهت کرده ست
□
ای شیخ که
گفت تا به ما حکم کنی؟
بنشسته به
کرسی خدا حکم کنی؟
گر دین به
تو حکم کرد تا حکم کنی
نااهلی کرد
و ناروا حکم کنی !
□
آنان که به
حکم شیخ تسلیم شدند
دربازی ظلم،
داخلِ تیم شدند
چون سکۀ
قلب، عاقبت در کف ِ جهل
ماندند و به
جور و کینه تقدیم شدند !
□
انسان شرفِ
خویش به کین نسپارد
دانایی و
عقل را به دین نسپارد
درداک به غیر
اهل ایران احدی
افسار اراده
اینچنین نسپارد !
□
ای جهل ز
بوم وطنم دست بدار
وی درد تباهی
ز تنم دست بدار
ای مرده
پرستِ زنده خوارای ناپاک
مِن بعد ز
گور و کفنم دست بدار !
□
دین شد به سیاست و و
طن شد به لجن
آلوده، چنان
که زین سپس میهن من،
در غربت من
مایۀ دلتنگی نیست
دردا وطن
منا ! دریغا میهن !
□
بیداد گران فقیه و
قاضی بودند
با خونِ کسان به کارِ بازی بودند
سگ سروری و
سفله ریاست میکرد
مردان ِ
خِرَد به مرگ راضی بودند !
□
مُشتی نادان
نوکر شیخان بودند
کُلتی به
کمر بسته و دربان بودند
ایمان و
امان بهانهشان بود اما
دربند دمی
جاه و کفی نان بودند
□
بر پوزه کفی
ریش و به پیشانی چال
درکَلّه
دومُشتی گچ و بر بازو خال
بالجمله
حواری فقیهان بودند
تافهم و
خِرَد گردد از ایشان پامال
□
انبانِ کراهت و
نژندی دارند
ریشی که ببینی
و بخندی دارند
بیشرمی و
پَستی از بلاهت، اما
تدبیرِ
مُدُن از قمه بندی دارند !
□
قاری بودند
و فیلسوفان شدهاند
در لانۀ
جُغد، مرغ طوفان شدهاند
هم زیر کسای
دین، دموکراسی جوی
هم در پی
عالاف و علوفان شدهاند!
تلخند که با
کَبست *در پیو ندند
شهدابه به
برگ و زهر در آوندند
در مکتب
خودکامی و ظلمتبانی
دفتر به
دموکراسی و دین میبندند !
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
کبَست یعنی
حنظل / هندوانۀ ابوجهل/ گیاهی با میوهای بسیار تلخ
م. سحر
۱۱/۹/۲۰۱۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر