۲۶ شهریور ۱۳۹۲

غزل



















غزل

چون جانِ تشنه‌ای که به دریا نمی‌رسد
دیگر قدی به قامت رؤیا نمی‌رسد

دیریست کز چراغ پیامی و پرتوی
در این فضای شب زده زی ما نمی‌رسد

گویی کز آن شرر که به دل شعله می‌کشید
معنا نمی‌تراود و گرما نمی‌رسد

از عشق و آرمان سخنی ماند و غُصه‌ای
دردا که قصه را لب گویا نمی‌رسد !

باری سرود من زدل من جدا فتاد
زانجا که اوست، نغمه به اینجا نمی‌رسد !

تنهایی است و سایۀ ما وین شگفت نیست
تن‌ها اگر به سایۀ تنها نمی‌رسد

زان سوی دره‌های گریزنده از عبور
زی راهیان صدای من آیا نمی‌رسد؟

م. سحر
پاریس

۱۶/۹/۲۰۱۳

هیچ نظری موجود نیست: