م.سحر
تیره روزی نصیب انسان کرد
غارت و جور و جهل و کین آورد
دیوخویی به نام دین آورد
جهل را پرچم و شعارِ تو کرد
از خدا نردبانِ قدرت ساخت
رفت بالا و نردبان انداخت
دشمنِ میهنِ تو دینِ تو شد
ازخدا ساخت داس وتیغ وتبر
ریخت خاکِ تباهی ات بر سر
دل به دین بستی و وطن دادی
دشمن اینک امیرِ کشور توست
وز تو خاک سیاه بر سر توست
که به نکبت فکند چونینت
که چنین هستی ات به یغما برد
که چنین کرد خوار و مسکینت
چشم عقلت نه عاقبت بین بود
قبله گاهت کمینگه دشمن
قاتلت درکجاوۀ دین بود
بار بر پشت و خار در زیری
عقل اگر رفت و جهل ، غالب شد
خود چنین کرده را چه تدبیری؟
بر زمین خورده،در زمین ماندی
غرقِ اوهامِ خویشتن بودی
وینچنین شد که اینچنین ماندی
وینچنین محو در خرافاتی
چون توانی برون ز آفت زیست
که تو خود کشتزارِ آفاتی ؟
بردۀ داعیان دین گشتی
دیده و دل به آسمان دادی
تا قفا خوردۀ زمین گشتی
تاسرِ غم ، به سنگ سائیدی
با تو بود آن بلا که می جُستی
بر تو رفت آن جفا که می دیدی
تو درین مُلک ، ملتی بودی
دستِ غدارِ جهل با تو چه کرد
که چو زاینده رود ، نابودی؟
که به دامِ گذشته لغزیدی
که چو هامون کویر تشنه شدی
که چو زاینده رود خشکیدی؟
دستبردت زد از دریچۀ دین؟
که چنین خاکِ شوره زار به سر
شدی افکنده ای مغاک نشین؟
قاصدِ چیست بختِ وارونت ؟ ؛
که صفا ز اورمیه ات کوچید؟
که نمکزار گشت کارونت؟
تابشِ سبزِ دشت زرخیزت؟
چشمه سارت چرا شده ست چنین
سوگوارقنات و کاریزت؟
واژگون پرچم ولوایت شد
در تو از نطفۀ بداندیشی
دشمنی زاد و آشنایت شد
دست و دل بسته اند دربندت
چه شد آن توفش جهانروبت؟
چه شد آن غرُشِ دماوندت؟
غم بروبی و چاره ساز آیی؟
عقلِ تو رازِسرفرازی توست
گاهِ آن شد که سرفراز آیی
بی وطن کرده است تسخیرت
دستِ اوهام توست درخونت
نیست خصمِ تو دستِ تقدیرت
خود همین رنجِ جاودانۀ توست
دزد را داده ای کلید ِ سرای
وآن سوی مرز ها بهانۀ توست
که به جانِ تو در کمینِ تو بود
وهم ونادانی تو بود که چون
اثرِمُهر، برجبینِ تو بود
ای فروبسته دستِ ایرانی
دشمن توست جهل و نادانی
زین دو در خانۀ تو رنگین است
روزی دزد و رزقِ روحانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر